برگزیدهها
بیشترین بازدید
چهار دهه جنایت

در پشت پرده های انقلاب خاطرات جعفر شفیع زاده از صفحه ۵۱- ۱۰۰
صفحه ۵۱
حالا تو تا فردا صبح نعره بزن ، توی این خراب شده مترجمی ، دیلماجی ، کسی پیدا نمی شود که مثل آدمیزاد حرف بزند؟! با بلند شدن و اوج گرفتن صدای همافر ، عبدالسلام که حالا نشان می داد به شدت عصبانی شده است ، جلو رفت و سیلی محکم و آبداری به گوشهمافر زد. احمدی بمن گفت : رفیق ! حالانوبت توست ! با عجله خودم را به اتاق بازجویی رساندم ، در را باز کردم به عبد السلام، سلام نظامی دادم. به عربی مشغول صحبت با من شد و من هم بطوری که وانمود شود ، همافر را شناخته ام ، همانطور که عبدالسلام مشغول دستور دادن بود،
به جوانك گفتم: تو ایرانی هستی ؟! از ناباوری با چشمهای دریده مرا لحظه ای نگاه کرد و بعد در حالي که معلوم بود آشکارا خوشحال شده است گفت : آره بابا! . . . . من بدبخت ایرانی هستم! … می خواست به صحبتش ادامه دهد که عبدالسلام باز با صدای بلند شروع به صحبت کرد و بعد اشاره کرد که باتفاق بیرون برویم . این نوع کارها، ساده ترین و پیش پا افتاده ترین نوع بازجویی در فعالیت های چریکی است ؛ ایجاد شرایط جنگ روانی و کاشتن تخم امید ، ترس ، وحشت از اعدام و ویران کردن سیستم اعصاب طرف به هر صورت و با هر وسیله ای که باشد . از پشت شیشه، تماشای حرکات و رفتار همافر ورزشکار دیدنی بود. می خندید ، بشکن می زد! و معلوم بود که پیدا شدن یک همزبان در آن حال و هوا، خیلی خوشحالش کرده است . حالا باز باید منتظر گذشت زمان می شدیم تا طعمه هایمان بخوبی در میان افکار خود از پا می افتادند ! و به این ترتیب ساعتی بعد و بعد از این نمایش ابتدایی هر پنج نفر در یک اتاق دیگر جمع شدیم تا بطور کلی ، در جریان
صفحه ۵۲
کارخانجات هواپیما سازی گرومن
اطلاعات بیشتری قرار بگیریم، اطلاعاتی که بتوانیم مسیر بازجویی را بر اساس آن تعیین کنیم و یا به بیراهه بکشانیم. از همان اولین لحظات معلوم شد که عبدالسلام رئیس گروه بازجویان، یعنی همه ما است . او گفت خلاصه قضیه اینست که در نزدیکی شهر نیویورک ۰ یک جزیره بنام لانگ آیلند وجود دارد که قسمتی از کارخانجات هواپیما سازی گرومن در آنجاست . این کارخانجات هواپیماهایF14 را می سازد و بیش از یکصد نفر همافر ایرانی در قسمت آموزشی آن مشغول فراگیری تخصص های مربوط به این نوع هواپیما هستند . دو مستله برای ما و کشورهای مترقی عرب در این رابطه مطرح است . اول آن که امریکایی ها، علاوه بر آموزشی تکنیکی به این همافرها، آنها را مغزشویی می کنند و مطالبی با آنها در میان می گذارند که نوعی گرایش به چپ مارکسیستی است و در حقیقت همافران را برای فعالیتهای انقلابی علیه رژیم شاه آماده می کند. آنها بطور مرتب مشغول ایجاد نفرت نسبت به رژیم شاه در میان همافران هستند و اغلب آنها هم تحت تاثیر قرار گرفته اند و به محض ورود به ایران نوعی فعالیت سیاسی و یارگیری می کنند که این با توجه به همکاری ایران با امریکا برای ما و کشورهای مترقی عرب و همچنین اتحاد جماهیر شوروی که تامین کننده سلاح جنگی بیشترین کشورهای عربی است سوال بر انگیز است . در این زمینه ما فقط می خواهیم بدانیم چرا امریکا دارد گور رژیم شاه را می کند ؟ همین و همین ، اما مساله دوم شامل دو قسمت است ، یکی این که علاوه بر این دو نفر که امروز دیدید یک نفر سوم هم هست که از چنگمان در رفته است و هر ۳ اینها ماموران ضد اطلاعات و جاسوسی رژیم شاه در میان همافران هستند که گزارش بچه ها را به تهران می فرستند و ما می خواهیم از آنها به سود خودمان و اهداف مترقی و انقلابی خودمان استفاده کنیم و دیگر این که با عنایت به این که کشورهای عربی اکثراً دارای سلاحهای روسی هستند و F14 هواپیمای
صفحه ۵۳
بسیار پیشرفته ای است که روسها مشابه آنرا نتوانسته اند هنوز به بازار بدهند . اگر بشود ترتیبی بدهیم که نقشه ها و برخی لوازم این هواپیما را برای استفاده و مطالعات خودمان بدست آوریم. داشتن یک نقشه کامل از تاسیسات پایگاه لانگ آیلند، این فهرست خواسته های ما را تکمیل می کند! و اینها مطالبی است که باید از دل این بازجویی ها بدست آید! اعتراف می کنم که هنوز هم نمی دانم عبدالسلام همه حقیقت را می گفت یا این هم بازی دیگری بود از بازیهای قمپز در کردن عربها !درست است که من از شاگرد قصابی تا آنجا آمده بودم، اما این را می دانستم که مثلاً اگر خودم می خواستم بروم از خوراسگان ، گوسفند قاچاق بخرم، حتی به داود شوهر خواهرم، یک مقصد عوضی دیگری را می گفتم و بنا براین ، این لیبیایی ها باید خیلی احمق باشند که به این روشنی از نوکری برای روسیه و هواپیما سازی برای من و چایچی و احمدی ، قصه بگویند. البته بگویم برای من هم مهم نبود. آنچه در آن لحظات فکر و ذهن مرا مشغول می داشت ، ابن بود که دلم می خواست بدانم چطوری دوتا آدم گنده را بی آن که خودشان بفهمند ، دزدیده اند و به این راحتی از نیویورک به طرابلس آورده اند. برای من ققط همین مهم بود … بالاخره هم طاقت نیاوردم و وقتی توضیحات عبد السلام تمام شد موضوع را با آن در میان گذاشتم ، خندید و گقت : اگر همین طور پیش بروی بزودی خودت هم در کار مشابهی شرکت خواهی کرد!. آتروز صبح، ساعت ده نخستین مرحله بازجویی را شروع کرده بودیم و حالا برای دومین بار وقتی به اتاق اولی بر می گشتم تا یاز جویی از همافر جوان را شروع کنم دو و نیم بعد از ظهر بود و یعنی این که قربانی ما چهار ساعت بود که از تنهایی و قشار روحی زجر می کشید . ما مطمئن بودیم که چنین فرصتی آنهم در یک دنیای تنها، پر از وهم و خیال و بدون پاسخ ، برای شکستن قدرت هر طرز روحیه ای
صفحه ۵۴
کافی است . این بار وقتی وارد شدم، یک پرونده هم زیر بغل داشتم. قرار بود به تنهایی بازجویی را انجام دهم. آنها در اتاق مخفی همه چیز را می دیدند و می شنیدند و ضبط می کردند. به محض آن که وارد شدم، پرونده را روی میز گذاشتم، با او دست دادم، سیگاری تعارف کردم و در مهربانانه ترین حالت ، دعوت به نشستنش کردم، گفتم: اسم من سعید رجایی است و بالاخره موافقت اینها را جلب کردم که شخصاً از شما بازجویی کنم . این که دیر شد به این خاطر بود. اول موافقت نمی کردند، اما بهر ترتیب که بود راضیشان کردم. در حالی که با آشتیاق به سیگارش پک می زد، گقت: نمی دانم ، با چه زبانی از شما تشکر کنم . باور کنید که دارم دیوانه می شوم. آخر فکرش را بکنید، من در نيويورک بـودم ، حالا شما می گویید در دمشق هستم . چطوری ممکن است اینهمه راه را آدمی آمده باشد بی آن که خودش خبر دار شده باشد؟ لحظه ای ساکت ماندم و بعد، گفتم : اتفاقاً، این سئوال همین دوستان ما است . یعنی ما نباید بشما بگوییم که چطوری آمده اید، شما باید بگویید و راست هم بگویید که چطوری از امریکا سراز دمشق در آورده اید؟ با چتر نجات و زیر نظر ارتش امریکا؟ یا بطریق دیگری ؟ به این دلیل است که می گویم وضعت خراب و بسیار خراب است و صحبت از اعدام و محاکمه و دزدی و جاسوسی در میان است . آشکارا رنگ از رویش دوباره پریده بود و باز به گریه و التماس افتاده بود که آقا ! ترا به خدا کمکم کنید. رحم کنید . گفتم: ببین با گریه و زاری که کار درست نمی شود ! من هر کاری از دستم ساخته باشد برای تو انجام می دهم ، اما بشرط آن که تو هم همکاری کنی ؛ بنا بر این بجای گریه و زاری ، حواست را جمع کن و بگذار از اول یک بازجویی
صفحه ۵۵
حسابی انجام بدهیم. بهرحال من تا آنجایی که بتواتم از تو حمایت خواهم کرد. خوب، حالا بگو اسم، فامیل و مشخصات تو چیست ؟ چند ثانیه ای ساکت ماند و چون شاید براستی چاره ای نداشت . شروع به پاسخ دادن کرد. اسمش عبدالرضا تقوی نیا، فرزند محمد و متولد سال ۱۳۳۰ بود. همافر و ابواب جمعی پایگاه خاتمی دراصفهان بود. سه ماه بود که برای طی یک دوره تکمیلی به نیویورک و پایگاه لانگ آیلند آمده بود. دو سال پیش ازدواج کرده و یک کودک ۶ماهه به اسم مهرداد داشت . از هیچ چیز دیگری خبر نداشت . گفتم : حالا بگو که چطوری توانسته ای از امریکا به دمشق بیایی ؟ دوباره گریه و زاری شروع شد که بخدا خودم هم نمی دانم! گفتم : سعی کن یادت بیاید. هر چه را که بیاد داری بگو! آخرین چیزهایی که بخاطرت مانده تعریف کن ، شاید . بتوانی به سرنوشت خودت کمکی بکنی گفت : بعد از ظهر جمعه بود. من با دو نفر از دوستانم از لانگ آیلند به نیویورک آمدیم. دو روز تعطیلی در پیش بود و خیال داشتیم یک تعطیلات خوب و خوش بگذرانیم . مدتی در سنترال پارک قدم زدیم ۔ بعد سه تایی خیابان پنجم نیویورک را قدم زنان بطرف بالا آمدیم و از خیابان چهل و دوم وارد پارک اوینیو شدیم ۰ مهدی امیر حسینی « یکی از همقطارها گفت برویم یک نوشیدنی الکل بخوریم. از یک بار ژاپنی در پارک وینیو شروع کردیم، بعد شام خوردیم و در یک رستوران مکزیکی که در کمرکش این خیابان بود ، با سه تا دختر امریکایی آشنا شدیم. اسمشان جودی ، کارول و سونیا بود. سونیا تعریف کرد که در ایران زندگی کرده و مدتها در شرکت آی بی ام ، سمت منشی و سکرتر داشته است. دخترهای بسیار خوشگلی بودند. ساعت
صفحه ۵۶
۱۱ شب بود که دخترها پیشنهاد کردند برویم در برادوی ، خیابان معروف نیویورک و کمی سیر و سیاحت کنیم . مست تر از آن شده بودیم که بتواتیم در برابر چنین پیشنهادی نه بگوییم . راه افتادیم و شاد و سر حال خودمان را به برادوی رساندیم . برادوی زنده و سرحال بود . شلوغ و پر جمعیت از این ور به آن ور رفتیم و باز تا توانستیم مشروب خوردیم. من دیگر براستی چیزی نمی فهمیدم ، اما همین قدر یادم هست که سونیا پیشنهاد کرد، همگی به آپارتمان او برویم . این را هم یادم هست که همگی سوار یك ماشین بزرگ امریکایی شدیم . شبحی را هم از خانه سونیا بیاد دارم، اما دیگر چیزی بخاطرم نمی آید تا سه روز پیش که در زندان اینجا بهوش آمدم. بالاخره اگر من این راه را آمده باشم ، باید چیزهایی بخاطرم مانده باشد، ولی هیچ، هیچ چیز بخاطرم نمی آید. این همه واقعیت است، اما می دانم که شما باور نخواهید کرد . . . خودم هم باور ندارم که از نیویورک و خانه سونیا یکدفعه در دمشق پیدا شوم. در این موقع و فرصت در حالی که عبدالرضا تقوی نيا داشت گرمتر و پر حرارت تر از همیشه صحبت می کرد ، ناگهان در اتاق بازجویی باز شد و عبدالعامر خشمگین و عصبانی وارد شد و در حالی که با اسلحه کلت بطرف من اشاره می کرد، شروع به داد و فریاد کرد و سپس با مشت و لگد بجان من افتاد. متعاقب آن سه نفر سرباز وارد شدند و مرا که کمی هم زخمی شده بودم، خونین و مجروح از اتاق بازجویی بیرون بردند . در آخرین لحظه خروج از اتاق دیدم که عبدالعامر بجان عبدالرضا افتاده و با قنداق کلت مرتب به سر و صورت او می زند. آنقدر از حرکت ناگهانی و غیر مترقبه عبدالعامر گیج و منگ بودم که حتی نتوانستم کوچکترین اعتراضی بکنم . همین که با آن صورت خونین وارد اتاق مخفی شدم، شلیک خنده چایچی ، احمدی وعبدالسلام بلند شد و تازه فهمیدم که این هم یک صحنه سازی از نوع لیبیایی بوده است .
صفحه ۵۷
از پشت آینه، می دیدم که عبدالعامر با چه خشونت و بیرحمی با باتوم و اسلحه بجان تقوی نیا افتاده و دمار از روزگارش درمی آورد ۔ عبدالسلام در حالی که عذر خواهی می کرد، با پنبه آغشته به نوعی مواد ضد عفونی کننده ، صورتم را پاک کرد و بعد با یک چسب زخم بندی ، قسمتی را که زخمی شده بود پانسمان کرد.
حالا هر چهار نفر با خیال راحت به تماشای کتک خوردن عبدالرضا تقوی نیا نشستیم. ساعت ۶ بعد از ظهر کار روزانه مان تمام شد ۰ بی آن که بدانم چرا آنهمه خشونت و بیرحمی غیر لازم در مورد این مرد جوان اعمال می شود . همین قدر بگویم که وقتی عبدالعامر از اتاق بازجویی خارج شد، دست و لباسش پر از خون بود و در حقیقت سربازها، کالبد بیهوش عبدالرضا را از اتاق بازجویی به سلول انتقال دادند .
از چایچی و عبدالسلام جویای حال آن یکی شدم. عبدالسلام خندید و گفت : فردا نوبت اوست .
آن شب ۰ تا موقعی که برای خواب به هتل بازگشتم، میهمان عبدالسلام و عبدالعامر در باشگاه افسران لیبی بودم . در این باشگاه مرا بدوستانشان معرفی کردند و از من بعنوان یاد قهرمان رزم دیده در جبهه های فلسطین یاد کردند. دروغهايی که گاهی خودم هم از شنیدن آن خنده ام میگرفت .
فردا باز در اداره امنیت و مخابرات بودم. درست همان برنامه روز پیش تکرار شد . این بار من و عبدالسلام مشترکا و با مهربانی از همافر تنومند و ورزشکار بازجویی کردیم. او هم همان حرفهایی را تکرار کرد که عبدالرضا تقوی نیا گفته بود . تنها تفاوتی که داشت نام و فامیلیش بود. بقیه داستان یکی بود، او هم برای یک خوشگذرانی پایان هفته با دوستانش به نیویورک آمده بود و از خانه سونیا به بعد هیچ چیزی بخاطر نداشت . اتهام هایی هم که ما به او می زدیم، همانها بود جاسوسی، قتل ، دزدی اسلحه
صفحه ۵۸
و شکستن مرز ! بازجویی از ساعت ۱۰ صبح شروع شد و دو بعد از ظهر خاتمه یافت . قربانی جدید نامش جمشید نعمانی بود. ترس و ضعف عبدالرضا را نداشت و در بازجویی سرسختی نشان می داد. بالاخره ساعت ۲ بعد از ظهر پس از یک بازجویی حساب شده که در طول آن جمشید نعمانی منکر اتھامات بود و به صراحت می گفت : جز آن که مرا دزدیده باشند، امکان دیگری وجود ندارد، عبدالسلام دستور داد که من بروم و بگویم که ترتیب رفتن ما را به اداره پزشکی قانونی بدهند . من به اتاق مخفی برگشتم و پس از نیمساعت برگشتم ، ظاهرا همه چیز آماده بود . چشمهای جمشید را بستند و بعد سر او را در یک کیسه سیاه کردند و همین که مطمئن شدند ، جایی را نمی بیند ۰ چایچی و احمدی وارد اتاق شدند و او را کشان کشان از اتاق بازجویی خارج کردند و در کنار در ورودی اداره امنیت و مخابرات در یک مینی بوس که شیشه نداشت و درست مثل ماشین های زندان بود، قرار دادند . ما هم همگی سوار شدیم و حدود ده دقیقه در خیابانهای طرابلس دور زدیم و سپس باز به اداره امنیت برگشتیم و این بار بطرف سالنی که تا آن موقع ندیده بودم، براه افتادیم . قبل از این که وارد این سالن شویم ،چایچی و احمدی به اتاق دیگری رفتند و بعد بدستور عبد السلام ، من ابتدا کیسه سیاهرنگ و بعد چشم بند را باز کردم . لحظه ای بعد، هر سه نفر وارد سالنی شدیم که بوی تند الکل و مواد ضد عفونی کننده از آن بمشام می رسید. پیر مرد سفید پوشی روی یک میز تشریح خم شده و گزارشی را مطالعه می کرد. پیر مرد به عبدالسلام سلام کرد. عبدالسلام به آهستگی چیزی به پیر مرد گفت که سبب شد، پیر مرد مطالعه اش را ناتمام بگذارد و بسوی سمت دیگر سالن حرکت کند. ما هم بأشاره عبد السلام دنبالش براه افتاديم. پیرمرد مقابل دیواری که دریچه های فلزی روی آن قرار داشت متوقف شد و بعد یکی از دریچه ها را کشید. تازه
صفحه ۵۹
فهمیدم که وارد یک سردخانه شده ایم . سرد خانه پزشکی قانونی ، من و عبدالسلام جلو رفتیم . یک ملحفه سفید روی جنازه کشیده شده بود. عبدالسلام ابتدا خودش و بی آن که من بتوانم ببینم، ملحفه را عقب زد و سپس آنرا بسرعت روی جنازه بر گرداند و آنگاه جمشید را صدا زد. جمشید که حالا دچار ترس و وحشت شده بود و بشدت می لرزید، پیش آمد. عبدالسلام به من گفت به او بگویم که ملحفه را عقب بزند و ببیند که جنازه را می شناسد یا نه؟… من عین سخنان عبدالسلام را برای جمشید ترجمه کردم. جمشید بی آن که حرفی بزند، در حالی که تمام بدنش می لرزید، جلو ترآمد و به محض آن که ملحفه را عقب زد . با کشیدن یک نعره و جیغ نقش بر زمین شد !، راستش را بخواهید . حال من هم دست کمی از جمشید نداشت و کم مانده بود که من هم از ترس سکته کنم، چون جنازه ای که در کشو سردخانه قرار داشت ، جنازه کسی نبود جز عبدالرضا تقوی نیا . برای اولین بار از خودم بدم آمد. من در دمشق ۹ افسر سوری را تیرباران کرده بودم و ۱۳ گلوله در جمجمه هاشان گذاشته بودم، من دیگر از کشتن این و آن ترس و واهمه ای نداشتم، اما این یکی ، بی شك بی گناه ترین آدمی بود که کشته شده بود. یک لحظه فکر کردم چرا او را کشته اند؟ او که داشت همه چیز را می گفت . چیز مهمی هم که نبود و همه این صحنه سازیها هم درحقیقت یک جنگ روانی بود برای در هم شکستن او و بعد بخدمت گرفتنش برای جاسوسی ، مزدوری ، نوکری و یا هر چیز دیگری، پس چرا باید کشته شود؟ عمر این اندیشیدن هم زیاد بطول نینجامید ، چرا که عبدالسلام از پیر مرد سپید پوش خواست که برای بهوش آمدن جمشید کاری صورت دهد و بعد او را به سلولش بفرستد ۔ کار آنروز هم با این صحنه سردخانه تمام شد و من نیز
صفحه ۶۰
ترجیح دادم که هر چه زودتر به هتل برگردم و استراحت کنم . آن شب برای اولین بار در عمرم، نتوانستم راحت بخوابم. تا صبح درباره مرگ عبدالرضا تقوی نیا فکر می کردم. همه خاطراتم را دوباره مرور می کردم و می دیدم چگونه این شاگرد قصاب قهدریجانی بخاطر پول به راهی کشیده شده که این جور کارها از آب خوردن هم درآن ساده تر است . از خودم و از پول دیگر بدم آمده بود. ۱۰ بار فکر کردم به محض آن که از جهنم لیبی خارج شوم، به ایران فرار می کنم و اگر قرار است زندانی هم بشوم ، بهتر است که در همان ایران باشد . اینها را فکر می کردم و بعد به خودم نهیب می زدم که تو این قدرترسو و بزدل نبودی ، عبدالعامر ، عبدالرضا را کشته است ، بتو چه مربوط ؟ تو یک چریک هستی . کار تو کشته شدن یا کشتن است و برای آن که کشته نشوی پس باید بکشی ! و فردا صبح به وقتی ساعت ۹ به اداره امنیت و مخابرات رسیدم ، بطور کل از یادم رفت که شب پیش چه جنگ و جدال با خودم و وجدانم داشته ام. همه چیز باز روبراه بود .
صفحه ۶۱
بچه ها همه خوب بودند. هم عبد السلام و عبدالعامر و هم چایچی و احمدی. کار روزانه را باید شروع می کردیم. در حین نوشیدن قهوه تلخ عربی قرار شد که من به بازجویی از جمشید نعمانی بپردازم. خودم هم مشتاق بودم ببینم حال و احوال این همافر ورزشکار پس از واقعه سردخانه و دیدار جنازه دوست و همکارش از چه قرار است . وقتی به اتاق بازجویی رفتم ، نخستین چیزی که توجهم را جلب کرد این بود که جمشید، حداقل از دیروز ۵ تا ۶ کیلو وزن کم کرده بود. تصمیم گرفتم بیش از آنچه لازم است با او مهربان باشم . او را در بغل گرفتم، صورتش را بوسیدم و بعد طوری وانمود کردم که خود من هم در معرض خطر هستم وگرنه بیشتر همدلی با او نشان می دادم. بنظر می آمد که جمشید هم آن آدم خونسرد و آرام دو روز پیش نیست و نگرانی و اضطراب مثل موریانه به جانش افتاده است . به او گفتم:
– باید خیلی مواظب باشی ، من علاقه مندم به تو کمک کنم ولی اگر اینها بو ببرند که چنین خیالی دارم، وضع من هم بهتر از تو نخواهد شد . . .
صفحه ۶۲
جمشید نعمانی که قیافه یک آدم عزادار و مصیبت کشیده را داشت ، گفت : آقا بخدا من تقصیری ندارم، این عبدالرضا صمیمی ترین دوست من بود . من چطور می توانم او را که عزیزترین کس من بود به قتل برسانم. شما او را نمی شناختید : در مهربانی نظیر و مانند نداشت . او یک بچه شش ماه داشت ، زنش را به حد پرستشش دوست داشت . چطور؟ چطور ممکن است من او را کشته باشم؟ با تعجب نگاهی به او انداختم و پس از چند لحظه سکوت ، گفتم: ببین، خواهش می کنم به من دروغ نگو! تو می گویی او زنش را به حد پرستش دوست داشت و عاشق بچه اش بود، پس چطور دیروز گفتی که با ۳دختر آمریکایی بمنزل سونیا رفته اید؟ اینها با هم جور در نمی آید؛ بلافاصله گفت : خدا شاهد است که او را به زور بردیم، نمی آمد. او حتی وقتی که در پایگاه لانگ آیلند بودیم، شب و روز جز نامه نگاری برای زنش و اشک ریختن کاری نداشت . دلم می خواهد باور کنید، حتی اگر اینها مرا اعدام کنند، هم نیست . من آنقدر از کشته شدن عبدالرضا ناراحتم که مرگ هم دیگر برایم اهمیتی ندارد. همه اش در این فکرم که چه بر سر خانواده او خواهد آمد؟ گفتم ، ببین ! بهر حال تو متهم به قتل عبدالرضا هستی و باید کمک کنی تا حقیقت قتل او فاش شود. اگر واقعاً تو مرتکب قتل نشده باشی . دلیلی ندارد تورا اعدام کنند و وقتی اعدام نشدی، می توانی به ایران برگردی و سر پرستی زن و بچه عبدالرضا را تقبل کنی . اما مسئله یکی و دوتا نیست. قتل است، دزدی است ،جاسوسی است ، مرز شکنی است و خیلی حرفهای دیگر ، برای اینها چه جوابی خواهی داشت ؟ هنوز حرفهایم تمام نشده بود که باز صحنه دیروز تکرار شد، افسر لیبیایی با اسلحه کلت وارد شد ، ابتدا بجان من افتاد و تا سربازها مرا بیرون بردند ، هجوم به
صفحه ۶۳
جمشید نعمانی آغاز گردید. همان سناریو بدون کوچکترین تغییری ! و باز در اتاق مخفی ، خنده و شوخی، قهوه و پانسمان انتظارم را می کشید !. حالا دیگر کم کم از چایچی و احمدی بدم می آمد. فکر می کردم چرا این دونفر وارد کار بازجویی نمی شوند ؟ چرا همه کارهایی را که به عذاب و شکنجه ختم می شود ، بعهده من می گذارند و این دو نفر در پشت صحنه قرار دارند. هنوز ، قهوه را تمام نکرده بودم که عبدالعامر گفت: برای بازجویی حاضری ؟ گفتم : می بینی که طرف همچنان مشغول کتک خوردن است ، خودم هم بحد کافی برای امروز خورده ام ! خنديد بعد عبدالعامر گفت ، نه، جمشید را نمی گویم، می خواستم بگویم نه ! می خواستم فریاد بزنم که دیگر حاضر نیستم شریک جنایتهای آقای ژنرال قذافی و ماموران امنینش بشوم ، اما همه فریادها در گلویم خشکید و لحظه ای بعد در حالی که هر سه نفر سیگارهایشان را روشن کرده بودند ، بطرف اتاق بازجویی شماره ۱ براه افتادیم ، همان اتاقی که عبدالرضا تقوی نیا را آخرین بار در آنجا زنده دیده بودم. چایچی و عبدالعامر به اتاق مخفی رفتند و من کج خلق و بی حوصله به تنهایی وارد اتاق بازجویی شدم و در نخستین نگاه کم مانده بود قلبم از کار بیوفتد . باور نکردنی بود. میان تعجب و شادی، میان خوشحالی و ناباوری، میان خنده و حیرت ،میان آنچه در برابرم بود می نگریستم عبدالرضا تقوی نیا، مردی که دیروز جنازه اش را در سردخانه ، در کشو مرده ها دیده بودم، روی صندلی در جای همیشگیش نشسته بود و سیگار می کشید! لحظه ای ایستادم و نگاهش کردم، برایم باور کردنی نبود. من شاهد آن حمله و شکنجه و خشونت بیرحمانه ای که عبدالعامر در حق ابن جوان بکار برده بود ، بودم. من
صفحه ۶۴
دیروز ، همين ديروز جنازه او را در کشو سردخانه اداره امنیت و مخابرات لیبی دیده بودم . حالا چطور امکان داشت که همان قربانی، همان همافر که دیشب بخاطر او برای اولین بار عذاب وجدان را حس کرده بودم نمرده باشد و صحیح و سالم جای همیشگیش ، روی صندلی اتهام اتاق بازجویی ، مقابلم نشسته باشد؟ گویی که از لحظه ورود به این ماجرا، باید همه چیز برای من رنگی از حادثه و اتفاق داشته باشد! همه چیز در دنیایی از دروغ و نیرنگ و فریب خلاصه شود. به هرحال اینها افکاری بود که شاید مجموعه آن در یک لحظه از خاطرم گذشت، چون بلافاصله خندیدم و عبدالرضا را که سلامی میگفت و از جا بلند میشد بوسیدم و از حادثه
دیروز با خونسردی ابراز تاسف کردم. عبدالرضا گفت : من نگران شما بودم که داشتید به من کمک می کردید و بخاطر این محبتتان خودتان مورد بی احترامی همکارانتان قرار گرفتید . خونسرد و آرام در حالی که او را با اشاره دعوت به نشستن می کردم، گفتم : اینها هم بالاخره حق دارند ، سوه تفاهمی شده بود که خوشحالم ، برای شما خوشحال که برطرف شد. فکر می کردند چون من ایرانی هستم شاید به شما کمک کنم . آدم بد جنس هم که همه جا پیدا می شود. گزارشی هم داده بودند که من نقشه فرار شما را از زندان ریخته ام و بهر حال آنچه اتفاق افتاده ، اما بالاخره حقیقت روشن گردید و میبیند که پرونده شما مجددا دست من است ، اما شما هم باید قول بدهید که با توجه به همه این مسائل در بازجویی همکاری کنید و بگذارید قال قضیه را بکنیم و بعد بازجویی را شروع کردم. قصد من از تعریف این ماجراها، شرح حادثه ها و رویدادهای لیبی نیست . امروز دیگر همه مردم دنیا از جنایاتی که در لیبی و سوریه می گذرد، آگاهند. من اگر
صفحه ۶۵
بشرح این خاطرات می پردازم به این سبب است که شما بدانید در دنیای جاسوسی، تعلیمات چریکی و بالاخره تا پاسدار خمینی شدن، مثلاً یک آدم کم سواد قهدریجانی چه مراحل و اوضاعی را باید طی کند. به عبارت دیگر من این خاطرات را شرح می دهم تا جواب کسانی را داده باشم که می پرستد و با تعجب هم می پرسند که چرا این پاسداران اینقدر قسی القلب هستند؟ من می خواهم بگویم، من و بسیاری دیگر از کسانی که همگی از پایه گذاران کمیته ها و سپاه پاسداران بودیم، قبل از این که خمینی پیروز شود ، دستمان به خون آغشته بود، جنگ کرده بودیم، آدم کشته بودیم، تخریب کرده بودیم. به انفجار دست زده بودیم و همیشه هم شرح حوادث طوری بود که اگر چهار مورد قتل واقعی می کردیم یک مورد هم مثل همین مورد تقوی نیا بود که قتلی صورت نگرفته بود، یعنی که نصف ماجراها واقعی و حقیتی بود و نصف دیگر قلابی و ساختگی و این شیوه ای بود که ما خودمان ، خودمان را گول بزنیم و هرگز نتوانیم یا تصمیم واقعی بگیریم. از همین تجربه لیبی بود که فهمیدم در دنیای چریکی می توان براحتی آب خوردن یا اسیر را شکنجه داد، کتک زد، به زندان انداخت، یا یک آمپول بیهوشی برای یکی دوساعت او را بعنوان جنازه در کشو معمولی یک سردخانه گذاشت ، ملحفه روی او کشید ۰ تا از دل همه این صحنه سازیها، کاری که معلوم نبود سر نخش بدست کیست انجام بگیرد. بارها و بارها، پس از تجربه لیبی ، من این شیوه های ضد انساتی را در ایران خودمان بکار بردم و نتایج مؤثر بدست آورد وشرحش را بموقع خواهم داد. بهر حال ، در آن هفته، کار همگی ما به بازجویی از عبدالرضا تقوی نیا گذشت و فردای آنروز، درست همان برنامه ای را که برای جمشید نعماتی پیاده کرده بودیم، برای عبدالرضا تقوی نیا ترتیب دادیم . این بار جنازه جمشید نعماتی در سردخا نه بود و تقوی نیا باید آنرا شناسایی می
صفحه ۶۶
کرد. ظاهر قضیه این بود که هر یک از آنها، متهم یه قتل دیگری بود و طبیعتاً چون این دو همافر جوان از اتهامهایی که به آنها زده می شد، آگاهی نداشتند ، حرفی هم برای گفتن نداشتند، اما عبدالسلام و عبدالعامر ، دست بردار نبودند و در پایان هر روز ، وقتی نوبت به برنامه ریزی طرز کار فردا می رسید ، مقداری وعده و وعید ، شکنجه و قول و قرار،تهدید و تهجیب سفارش می دادند که فردا توسط من باید در بازجویی های تکراری و ملال آور اعمال می شد. نکته ای که برای خود من هم سوال بر انگیز بود، این بود که مقامات امنیتی لیبی هرگز حقیقت را حتی به خود من هم نمی گفتند. من فقط یک آلت بلا اراده در دست آنها بودم. بعدها فهمیدم که همه این طرحها و نقشه ها همه آنچه که به من می گفتند و انجامش را از من می خواستند، جز دروغ و فریب چیز دیگری نبوده است. این بازجویی ها، ده روز بطول انجامید و طی این ده روز مقامات امنیتی لیبی از این دو همافر فیلم، مدارک جاسوسی ، امضاهای جعلی زیر اوراق بازجویی ، عکسهای سکسی و بسیاری اسناد ساختگی دیگر تهیه کردند و آنچنان آنها را تحت فشار قرار دادند که حاضر به انجام هر کاری بودند . پس از ده روز بازجویی ، وقتی که رو کردن هر یک از مدارکی که تهیه شده بود ، چه از نظر دولت شاهنشاهی ایران، چه از نظر مقامات دولت آمریکا و حتی پلیس بین المللی می توانست به معنای اعدام این دو موجود بیگناه باشد، آنچه که لیبیاییها « جلسه مهم » می گفتند، آغاز شد . کار من دیگر تمام شده بود. حالا برای روزهای آینده ، قرار بود که جای من با چایچی و احمدی عوض شود. من راهی اتاق مخفی می شدم و مرحله تازه کار شروع میشد آنروز صبح شنبه بود. وقتی که من به اداره امنیت و مخابرات رسیدم ، در اتاق مخفی اوضاع به حالت دیگری
صفحه ۶۷
بود. عبدالسلام و عبدالعامر لباسهای همیشگی ارتش لیبی را بتن داشتند. اما چایچی و احمدی لباس همافران نیروی هوایی شاهنشاهی ایران را بتن کرده بودند . در اتاق بازجویی هم یک پروژکتور نمایش فیلم گذاشته بودند. ساعت ۹ صبح عبد الرضا تقوی نیا وارد اتاق بازجویی کردند. دست بند بدست داشت و لباس نیروی هوایی ایران بر تن و هاج و واج به دستگاه نمایش فیلم نگاه می کرد. نزدیک به نیمساعت او در اتاق تنها بود تا این که عبدالعامر، عبد السلام و چایچی در کنار یکدیگر وارد اتاق بازجویی شدند . تقوی تیا، بی اختیار فریاد زد : سلام چایچی؛ تو اینجا چکار می کنی ؟ و ، چایچی که خشک و عبوس بنظر می آمد، خونسرد و آرام گفت – آمده ام تورا تحویل بگیرم این گفتگو چندان طولانی نبود، چون بدستور عبدالسلام، چراغ اتاق بازجویی خاموش شد و نمایش فیلم شروع شد . فیلم از همان لحظات اول برای من هم جالب و دیدنی بود. قیلم عبدالرضا تقوی نیا و جمشید نعمانی و چند نفر دیگر را بهنگام خروج از پایگاه هوایی لانگ آیلند نشان می داد. بعد آمدنشان به نیویورک، گردش در خیابانها، رفتن به رستوران و بار دختران جوان، و صحنه هایی سکسی که ظاهرا باید در خانه سونیا فیلمبرداری شده بود . بعد صحنه های دیگری نمایش داده شد که در آن تقوی نیا مشغول بد و بیراه گفتن به شاه و رژیم پادشاهی بود. من با دیدن این صحنه ها، مات و مبهوت بودم، چون صحنه ها بنظرم آشنا بود، منهم در صحنه هایی از فیلم حضور داشتم اما حرفهایی که تقوی نیا در فیلم می زد همانهایی نبود که در صحنه واقعی به من گفته بود. صدا هم صدای خود تقوی نیا بود . داشتم از تعجب دیوانه می شدم. عکس تقوی نیا در یک پاسپورت سوریه ای نشان داده شد و خیلی صحنه های دیگر . حدود بیست دقیقه نمایش فیلم طول کشید. من که
صفحه ۶۸
در نیمی از اینهمه برنامه ها شرکت داشتم از آنچه می دیدم غرق در حیرت بودم ، چه رسد به بیچاره تقوی نیا . یکی دوبار اعتراض کرد . اما به اعتراض او خندیدند . وقتی چراغ اتاق بازجویی دوباره روشن شد، عبدالسلام یک پرونده قطور به چایچی داد و باتفاق عبدالعامر از اتاق خارج شدند و به اتاق مخفی آمدند. چایچی بر خلاف لحظات ورود، این بار با لحنی دوستانه به تقوی نیا گفت : عبدالرضا ، چطور؟ چطور توانستی اینهمه به وطنت خیانت کنی ؟ اینها دروغ است ! بخدا دروغ است ، چایچی تو مرا می شناسی …
چطور دروغ است ؟ مگر فیلمها را ندیدی؟ فیلم به این روشنی که دروغ نمی شود ! تو فکر نکردی ایران و سوریه دارای روابط سیاسی هستتند و وقتی اعلیحضرت بخواهند ، تورا تحویل می دهند : ببین چه سرنوشتی برای خودت ساخته ای ! من ، دوست تو باید بیایم اینجا تورا تحویل بگیرم ، به ایران ببرم… در آنجا هم که تکلیف معلوم است .زندان، بازجویی و بعد هم به جرم جاسوسی و خیانت تیر باران ! و السلام. تقوی نیا، گریه و زاری و التماس می کرد، خدا و پیغمبر را به شهادت می طلبید که آینها همه صحنه سازی است و او مرتکب قتل و جنایت و جاسوسی نشده است . اما چایچی هم که همه اینها را می دانست قرار نبود گوش شنوایی داشته باشد : نیم ساعت بعد، مجددا عبدالعامر و عبد السلام وارد اتفاق بازجویی شدند ، فیلم را به چایچی دادند و سربازان لیبیایی بار دیگر تقوی نیا را به سلول باز گرداندند. حالا نوبت تکرار همین صحنه برای جمشید نعمانی بود. آنها باید قائع می شدند که در آستان تحویل شدن به مقامات نظامی دولت شاهنشاهی ایران هستند و زندان و اعدام در
صفحه ۶۹
ایران انتظارشان را می کشد . همه چیز حکایت از موقق بودن این صحنه سازیهای مصنوعی و ساختگی می کرد. در پایان روز وقتی که همه ما براستی خسته شده بودیم، عیدالسلام گفت که باید دست کم دو روز آنها را در حالت انتظار بگذاریم تا نتیجه کار قطعی تر شود. قرار بعدی برای ورود من به صحنه ، صبح روز سه شنبه بود . ساعت ۱۰ شب به هتل رسیدم و بی درنگ حمامی گرفته و خوابیدم، اما ناگهان با زنگ تلفن از خواب بیدار شدم، گمان می کردم قطب زاده است اما صدای چایچی بود که از من می خواست به فوریت لباس بپوشم و تا چند دقیقه دیگر به مقابل در ورودی هتل بیایم که او بدنبالم خواهد آمد. وقتی پرسیدم چه شده است ؟ جواب داد : عجله کن ، بزودی خواهی فهمید؛ سراسیمه از جا برخواستم – صورتم را شستم ، لباس پوشیدم و در حالی که بشدت ناراحت و مضطرب بودم، خودم را به کنار در ورودی هتل رساندم . هزار و یک سوال در مغزم بود. آنقدر صحنه سازی و ماجراهای ساختگی و مصنوعی دیده بودم که کم کم داشتم به وضع خودم هم مشكوك می شدم که مبادا من نیز به دام افتاده ام و بنحوی همان بلاهایی که به سر تقوی نیا و نعمانی می رود . برای من هم پیش بینی شده است . دقایقی بعد جیپ تظامی رسید . بجز راننده لیبیایی ققط چایچی بود. گفتم : چه شده است که این موقع شب باید به اداره برگردیم؟ چایچی گفت : به اداره نمی رویم، عازم بیمارستان هستیم! پرسیدم: چرا بیمارستان؟ مگر چه اتفاقی اقتاده است؟ چایچی در حالی که نگران و دستپاچه بنظر می آمد گفت چیز مهمی شاید نباشد، تقوی نیا خودکشی کرده است ؛. بلاقاصله گفتم: از آن خودکشی ها؟ ، خندید و گفت : نه! جدی جدی خودکشی کرده است ! گقتم ؛ یعنی می خواهی بگویی این دفعه حکایت سردخانه پزشکی قانونی حقیقی است؟ گفت : اگر دیر برسیم و دکترها دیر بجنبند، شاید، پرسیدم: چکار باید کرد ؟
صفحه ۷۰
گقت : برای همین تورا بیدار کردم، می دانی که من اجازه ندارم با او روبرو شوم ، من نماينده دولت ايرانم ولی تو بايد به دادش برسی و کارهایش را روبراه کنی گفتم يك آدم خودکشی کرده چه کاری دارد که من بتوانم انجام بدهم ؟ من که دکتر نیستم ! گفت : فراموش نکن که اینجا لیبی است و دکتر و پر ستارها زبان فارسی بلد نیستند و تو باید کمکش کئی . جیپ نظامی بسرعت وارد بیمارستان نظامی طرابلس شد و عبدالعامر در کنار در ورودی بیمارستان در انتظارمان بود. از جیپ بیرون پریدم و با عجله پرسیدم: چه خبر؟خونسرد و آرام گفت : در اتاق عمل است ! گفتم: امیدی هست ! عبدالعامر جواب داد : فقط خدا می داند ، رگهای دستش را زده است خوشبختانه، عبدالرضا تقوی نیا از مرگ نجات یافت . با لبه قاشق غذاخوری رگهای دستش را بطرز فجیعی قطع کرده بود. نجات دادنش از مرگ به معجزه شباهت داشت . همین که ساعت ۸ صبح او را از اتاق عمل بیرون آوردند، نشان می دهد که چه عمل جراحی سنگینی بر روی او انجام گرفته بود. او را که همچنان بیهوش بود به یک اتاق اختصاصی انتقال دادند و اجازه داده شد که من بالای سرش باشم ۔ ساعت ۹
احمدی و عبدالسلام آمدند. من خوشحال بودم که از مرگ نجات یافته است و آنها خوشحال بودند که بهانه ای بدست آمده است تا زودتر طرف را رام کنیم. عبدالسلام مقداری دستور تازه داد و آنگاه با احمدی رفت. بار دیگر رشته کارها بدست من بود. وقتی در حدود ساعت ۳ بعد از ظهر تقوی نیا به هوش آمد و چشم باز کرد، از این که من در کنارش بودم، آشکارا خوشحال بود، اما تا بتواند حرف بزند، هنوز باید مدتی انتظار می کشیدم. هنگامی که توانست صحبت کند، سعی کردم با او مهربان باشم. مقداری پند و اندرز به او دادم . وقتی خواست
صفحه ۷۱
جعفر شفیع زاده به همراه احمد خمینی در یک پایگاه نظامی در ایران
تشکر کند، گفت : در همه عمرش ، آدمی به مهربانی من ندیده است ! و بعد از ماجرای فیلم گفت . از این که نمی داند . چطوری آن حرفها را زده است و وقتی صحبت بازگشت به ایران و سرنوشتش پیش آمد بار دیگر آنچنان منقلب شد که تردید نداشتم اگر می توانست بار دیگر تجربه خودکشی را تکرار می کرد ! دلداری بسیار به او دادم و همه حکایت هایی را که از رفتن آدمهای بیگناه به پای چوبه دار و نجات معجزه آسایشان سراغ داشتم، برایش تعریف کردم و کوشیدم آرامشی برایش پدید آید. گمان کردم برای اذیت کردنش باز هم فرصت خواهد بود . چند روز بعد عبدالرضا از بیمارستان به زندان منتقل شد. حالا هر دو آنها یقین داشتند که بزودی توسط مقامات سوری به نیروی هوایی ایران تحویل داده می شوند و در تهران محاکمه و اعدام انتظارشان را می کشد. فردای روزی که تقوی نیا از بیمارستان مرخص شد : من در زندان بدیدارش رفتم. دستور عبدالسلام بود . قبلا کار را با نعمانی تمام کرده و قول مساعد همکاری با رژیم مثلا سوری و در حقیقت لیبی را از او گرفته بودم و حالا نوبت تقوی نیا بود۔ به او گفتم که خیلی دوستش دارم و چون هموطن من است خیال دارم کمکی به او بکنم از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید . فکر کرده بود در صدد فرار دادن او هستم. این را خیلی زود اعتراف کرد اما متوجه اش ساختم که فرار بهیچ روی امکان ندارد و اضافه کردم : ببین اتهامات تو خیلی سنگین است . به محض آن که به ایران برسی تورا تیرباران می کنند. این خودکشی تو مرا به این فکر انداخته است تا با مقامات اینجا صحبت کنم و طوری رضایتشان را جلب کنم که به مأموران اعزامی از سوی دولت ایران بگویند تو خود کشی یا فرار کرده ای و تو هم در عوض قول بدهی که اینجا بمانی و با مقامات اینجا
صفحه ۷۲
همکاری کئی ! تقوی نیا که در تمام این مدت با اشتیاق به سخنان من گوش می داد ، دستهایش را بهم کوبید و گفت : یعنی تازه خیانت به وطنم را شروع کنم ؟ گفتم: اسمش همکاری است اما آیا چاره دیگری هم داری ؟ اگر داری بگو تا من هم کمکت کنم ، گفت : نمی دانم ولی آیا شما با مقامات اینجا در این مورد صحبت کرده اید؟ شانه هایم را بالا انداختم و گفتم : نه! یعنی هنوز نه! و از همه مهمتر شاید اصلا موافقت نکنند و وضع خود من هم بدتر شود ! بهر حال کار ساده ای نیست . تقوی نیا، اندکی سکوت کرد و آنگاه در حالی که آه بلندی میکشید گفت : باید روی آن فکر کنم، یک امشب به من فرست بدهید! گفتم : هر طور میل توست،۰ ولی فکر می کنم فردا تا بعد از ظهر مراسم تحویل رسمی تو به نمایندگان دولت ایران انجام می شود و باید سریعتر تکلیف خودت را روشن کنی، می دانی که رئیس جمهوری باید تصمیم نهایی را بگیرد و دسترسی به او هم در آخرین ساعت ها کار ساده ای نیست. با لبخند تلخی که نخستین با رقه های تسلیم در آن دیده می شد، گفت :
– پس شب جواب می دهم. همین امشب !
شب که شد، دوباره در زندان به دیدارش رفتم . در میان اشک و آه و افسوس رضایتش را اعلام کرد و تنها نگرانیش درباره وضع همسر و فرزندش بود . هیچ قول مشخصی به او ندادم، ولی گفتم می روم که شبانه با مقامات سوری مذاکره کنم و نتیجه را برایش بیاورم، اگر آنها با ماندنش موافقت می کردند. شاید می شد ، ترتیب انتقال زن و بچه اش را هم داد ! گفتم که نعمانی ، با صحنه سازی مشابهی رضایتش را
صفحه ۷۳
اعلام کرده بود و حالا دو روز بود که از زندان به یک خانه امن انتقال یافته بود و زیر نظر مقامات لیبیایی دوره ای را می گذراند تا روزی که بتواند موثر باشد. نعمانی ازدواج نکرده بود و چون به مراتب خونسردتر از تقوی نیا بود ، خیلی زود تسلیم شد و زندگی را بر تیرباران ترجیح داد! بدستورعبدالسلام، صبح فردای آنروز اجازه نداشتم به دیدار تقوی نیا بروم. او باز هم باید با یک صحنه ساختگی دیگر روبرو می شد. پیش از ظهر نزد او می روند ، او را به سلمانی و حمام می فرستند و به او هشدار می دهند که تا چند ساعات دیگر، تحویل مقامات ایرانی خواهد شد . تقوی نیا، پی در پی سراغ مرا گرفته بود و هر بار جواب سر بالایی به او داده بودند . سرانجام، چند دقیقه قبل از آن که فرصت فرضی تمام شود . من نفس زنان سراغش را گرفتم و بالاخره مژده دادم که موافقت شخص رئیس جمهوری را بدست آورده ام و چنانچه همکاریش مورد رضایت مقامات باشد ، ترتیب انتقال زن و فرزندش نیز داده خواهد شد ، ساعتی بعد، عبدالرضا تقوی نیا نیز به یک خانه امن منتقل شد تا دوره تازه ای از زندگیش را شروع کند. همین جا گفتنی است که این چهار نفر یعنی رضا چایچی ، حمید احمدی، عبدالرضا تقوی نیا و جمشید نعمانی و بعدها پس از انجام چند عملیات تروریستی تمام عیار در اردن و اسراییل در یک ماجرای هواپیما ربایی نیز شرکت کردند و یکسال و چند ماه در لیبی ماندند و بعد بعنوان محافظان شخصی خمینی در نوفل لوشاتو با من همکاری داشتند و همگی با هواپیمای ایرفرانس و در کنار خمینی به تهران رفتیم. هر چهار نفر در نخستین روزهای ورود به تهران سر دسته همافران قلابی ای شدند که از برابر خمینی رژه رفتند و نخستین شکاف و شکست در ارتش شاهنشاهی را با این نمایش ساختگی به مرحله عمل در آوردند . ماجراهایی که بموقع خودش از آن سخن خواهم گفت .
صفحه ۷۴
من اگر بخواهم خاطرات روز بروز خود را برای شما تعریف کنم، سالها به طول خواهد انجامید، اما همین دو سه موردی که تعریف کردم می تواند نشان بدهد که هسته مرکزی کمیته ها و سپاه پاسداران خمینی را چه کسانی و با چه تجربیات و طرز تفکری تشکیل دادند . همه ما ابتدا فریفته پول مفت و بی دردسر شدیم ویا از طریق پرونده سازی و درگیر شدن در مسائلی که تقوی نیا و نعمانی هم به آن مبتلا شدند، قدم در این راه گذاشتیم. بعد از این مرحله قدرت به ما لذت داد . اسلحه و حمایت دولتهای تروریست پرور، دلگرممان ساخت و همین که دستمان به خون آغشته شد، دیگر راه بازگشتی برایمان باقی نماند. بدنبال یک جنایت ساده قتل ، انفجار، تخریب و کشتارها تکرار شد و لاجرم قبح و زشتیش را ازدست داد و بزودی بصورت عادت در آمد. بنا براین مثلاً شبی که روی پشت بام مدرسه رفاه و در برابر چشمان آیت الله های تازه بقدرت رسیده، قلب افسران ارتش را نشانه گرفته بودیم تا به زندگیشان خاتمه دهیم ، دیگر چیزی بنام ترس از کشتن در ما وجود
صفحه ۷۵
نداشت . شاید زشت بود و بهمین دلیل هم خود خمینی گفت تا شایعه کنیم جوخه مرگ را فلسطینی ها تشکیل داده بودند، اما راستش اینست که کشتن دیگر حرفه ما بود و اگر از آن لذت نمی بردیم، دست کم ناراحت هم نمی شدیم . این دیگر دنیای ما شده بود . بهر حال ، پس از ماجرای همافرها و تسلیم اجباری و گوسفند وار آنها، من هر روز مثل یک کارمند وظینه شناس در اداره امنیت و مخابرات لیبی حاضر می شدم و با عبدالسلام و عبد العامر و چایچی و احمدی در موارد مشابهی همکاری داشتم و به تناوب گاهی با نعمانی و زمانی با تقوی نیا نیز دیدار می کردم و به آنها آموزشهایی می دادم، این را همین جا اضافه کنم که آنها برای مدت یک سال و نیم همچنان یکدیگر را مرده می پنداشتند ، در حالی که هر دو در یک شهر می زیستند و وقتی از حقیقت ماجرا آگاه شدند که دیگر خیلی دیر شده بود، دوستان ساده دل ما دیگر دستشان به خون ، کشتار و هواپیما ربایی آلوده شده بود و امن ترین مکان برایشان همان بارگاه آقای قذانی بود . زن و بچه تقوی نیا نیز همچنان در تهران ماندند و بی آن که تلاشی برای آوردن آنها به لیبی صورت بگیرد، خانواده نعمانی و تقوی نیا هم، بر اساس یک خبر جعلی که در یکی از روزنامه های بیروت بدستور عبدالسلام چاپ شد ، باور کردند که ساواک و ضد اطلاعات ارتش ، فرزندان آنها را در آمریکا کشته و جنازه آنها را به رودخانه هودسین نیویورک انداخته است . آنها حتی برای فرزندانشان مجلس ختم و فاتحه ترتیب دادند و تنها پس از پیروزی انقلاب بود که به حقیقت ماجرا پی بردند ، خوشبختانه همسر تقوی نیا همچنان به عشق خود وفادار مانده بود و توانستند زندگی خود را ادامه دهند، تا مرگ فجیع تقوی نيا رخ داد . قطب زاده که بمن قول داده بود ظرف مدت یک هفته به طرابلس برگردد و دو ماه بر نگشت ، اما هر هفته دوبار تلفن می کرد. در این مدت دوماه ، دولت لیبی دوبار و
صفحه ۷۶
هر بار دو هزار دلار آمریکایی بعنوان حقوق بمن پرداخت کرد. وقتی #صادق قطب زاده پس از دو ماه و چند روز به طرابلس آمد، پس از پرس و جو درباره آنچه انجام داده بودم، از محاکمه سید مهدی هاشمی و بستگانم خبرداد و باز توصیه کرد که رفتن به ایران هنوز به مصلحتم نیست و بعد پرسید علاقه مندم با او به پاریس برگردم ؟ و یا همچنان در لیبی بمانم ؟ خیلی صادقانه به اوجواب دادم که پاریس را دوست دارم ولی این ماهی دو هزار دلار خيلي زير دندانم مزه کرده و اگر قرار است در پاریس بیکار با شم و انگل دوستانی مثل او، ترجیح می دهم در لیبی باشم و دلار روی دلار اضافه کنم، به شرط آن که او ترتیبی بدهد که بتوانم هر چندماه یکبار به پاریس بروم. قطب زاده که دمی از خندیدن باز نمی ماند . گفت که با مقامات لیبیایی صحبت می کند و بعد نتیجه را بمن خواهد گقت . حال پاتریسیا را پرسیدم با خنده گفت اگر فوری به دادش نرسی وفاداریش ابدی نخواهد بود، من با قطب زاده همیشه خوش بودم. او یک خوشگذران بمعنای واقعی بود و هر لحظه نشستن با او برای من تجربه تازه و دلچسبی به حساب می آمد. يـك مـاه در طرابلس ماند و بعد باتفاق راهی پاریس شدیم . مقامات لیبیایی با اشتیاق مایل به ادامه همکاری من بودند و به این ترتیب قرار شد، در بازگشت از پاریس یک منزل با آشپز و یک اتومبیل با راننده هم در اختیارم بگذارند، تا از اقامت در هتل لعنتی راحت شوم قطب زاده گقت ، حاضرم کاری کنم که پاتریسیا هم به لیبی کوچ کند اما بشرط آن که از آن ماهی دو هزار دلار ، حد اقل هزار دلارش را به پاتریسیا بدهی ! گفتم در پاریس درباره اش صحبت می کنیم۔ با قطب زاده سوار بر هواپیمای لیبیایی ابتداً به لندن رفتیم و بعد بی آن که منتظر بشویم، راهی پاریس گردیدیم. ورود و خروج پاریس همیشه بجز یکبار با
صفحه ۷۷
هواپیمای غیر لیبیایی انجام می گرفت و چرایش را هرگز ندانستم . شب ، باز همه دور هم بودیم و قطب زاده ، بنی صدر، سلامتیان ۰ حبیبی ، پاتریسیا و بئاتریس… عمر سفر من به پاریس که قرار بود بیست روز باشد بمیل خودم به پانزده روز تقلیل یافت و دوباره به طرابلس برگشتم، دولت لیبی با آمدن پاتریسیا موافقت نکرده بود. این را قطب زاده گفت و شاید هم که دروغ می گفت اما بهر حال من هم کسی نبودم که ماهی هزار دلار به پاتریسیا بدهم! از آن پس هر بار که به پاریس می آمدم و معمولاً هر دو یا سه ماه این مسافرتها انجام می شد ، دوستان پاریسی را گرفتارتر از دفعه قبلی می دیدم ، تنها دقایق خوش با قطب زاده می گذشت و دیگران آنقدر مشغول بحث و گفتگوهای سیاسی بودند و برنامه ریزی می کردند که براستی حضور در جلساتشان خسته کننده شده بود . بهر حال از آن زمان تا پنج روز پیش از مسافرت خمینی(۱۰ مهر) به پاریس ، من مقیم لیبی بودم و در اداره امنیت و مخابرات کار می کردم و هر دو یا سه ماه یکبار سری هم به پاریس می زدم و هر بار سر خورده تر از دیدار این دوستان به لیبی باز می گشتم. تنها جاذبه ای که پاریس ہرایم داشت ، علاوه بر دیدار قطب زاده و همخوابی با پاترسیا، تلفن هایی بود که به اصفهان می کردم و با پدر و مادرم و داود ، صحبت می کردم.
علی فلاحیان و محسنی اژهای در دادگاه مهدی هاشمی
این تلفن ها هم بیشتر برای آن بود که بدانم دوستان بر سر قول و قرارشان هستند، یا نه ؟ و آیا پول بطور مرتب به پدرم داده می شود و به حساب خودم هم واریز می شود یا نه ؟ که جواب هم همیشه مثبت بود . تنها، یکبار بطور جدی تصمیم گرفتم به ایران برگردم و آن موقعی بود که در جریان محاکمه سید مهدی هاشمی و بستگانم به اتهام قتل آیت الله شمس آبادی قرار گرفتم. تا از لیبی خودم را به پاریس برسانم ، دادگاه رایش
صفحه ۷۸
را صادر کرده بود و سید مهدی هاشمی ، مردی که اینهمه پول و دبدبه و کبکبه را از او داشتم و به دوبار اعدام محکوم شده بود . من معنی دوبار اعدام شدن را نمی دانستم و همین موضوع سوژه ای شده بود تا قطب زاده لودگی کند و مرا دست بیندازد . به قطب زاده گفتم : هر طور شده من باید خودم را به ایران برسانم و سیدمهدی هاشمی را از زندان نجات دهم. به قطب زاده گفتم : من حالا دیگر تنها نیستم و حداقل پنجاه شصت نفر مثل خودم در لیبی زیر دستم کار می کنند که از هیچ چیز ترس ندارند و می توانیم از کوه بزنیم برویم ایران و بهر قیمتی که شده سید مهدی هاشمی را نجات دهیم ، قطب زاده گفت : اولاً از کجا معلوم که آن شصت نفر بدون اجازه قذافی با تو همکاری کنند؟ ثانیاً هنوز که خبری نیست، این یک رای ابتدایی است که ما و کنفدراسیون هم داریم علیه اش اقدام بین المللی می کنیم و هرگز هم اجرا نخواهد شد . ثالثا یک دادگاه تجدید نظرهم بدنبال دارد و بعد تازه استیناف و اعاده دادرسی و از این جنقولک بازیهای حقوتی و بعد در حالی که از بنی صدر تایید گفته های خودش را می خواست ، به خنده گفت حالا ، معنی دوبار اعدام را فھمیدی؟ گفتم نه ! گفت : یعنی اگر بار اول که خواستند اعدامش کنند ، تو و سپاه شصت نفریت به تهران نرسیدید، بار دوم حتماً خواهید رسید! و بعد غش غش خنده را باتفاق سایرین سر داد . پیش از آن که دوباره به لیبی برگردم، معلوم بود که به خواست قطب زاده، آیت الله بهشتی ، پرورش و پدرم تلفنی صحبت کردند و گفتند فکر آمدن به ایران را فعلاً از سرم بیرون کنم . پدرم گفت این پیغام خود آقا مهدی است ، چاره ای جز تسلیم نداشتم و ناگزیر به لیبی باز گشتم ، همان کارهای همیشگی و همان بی خبری های تحمیلی تنها دلخوشیم پول بدست آوردن بود. همین و والسلام، و
صفحه ۷۹
برای آن حاضر به هر کاری بودم. در لیبی بمن خوش می گذشت و بتدریج احساس می کردم که دارای شخصیت تازه ای می شوم. شخصیتی که دیگر نمی تواند در فقر و دکان قصابی زندگی کند. شخصیتی که باید حتما راننده و آشپز داشته باشد، در حالی که می داند هر دو آنها ماموران امنیتی رژیم آقای قذافی هستند .
صفحه ۸۰
یک روز صبح بسیار زود به وقت طرابلس، صادق قطب زاده از پاریس تلفن کرد و گفت که هر چه زودتر خودم را به پاریس برسانم، چون کارهای اساسی شروع شده و به وجودم در پاریس و تهران بیشتر نیاز است تا در لیبی ، قطب زاده گفت که با مقامات لیبیایی هم صحبت خواهد کرد و چون آنها هم در جریان همه امور هستند، می توانند تورا با اولین پرواز به پاریس برسانند . قطب زاده گفت که دیگر به لیبی باز نخواهم گشت و بنابراین هر چه دارم با خودم به پاریس ببرم .
من که در آن موقع هنوز بمعنای واقعی کلمه، سیاسی نشده بودم و خط زندگیم بیشتر از منجلاب تروریسم و چریک بازی می گذشت ، با شنیدن نام تهران از زبان قطب زاده ، گمان کردم برنامه فرار دادن سید مهدی هاشمی در دست اجراست و حالا نوبت من است که همه محبتها و مهربانی های سید مهدی هاشمی را با نجات دادن او از زندان ،
صفحه ۸۱
جبران کنم . کمتر از بیست و چهار ساعت بعد ، در فرودگاه طرابلس آماده پرواز بسوی پاریس بودم. عبدالسلام، عبدالعامر و چایچی هم برای بدرقه در فرودگاه بودند و همین جا بود که عبدالسلام یک چک پنجاه هزار دلاری ،به عنوان هدیه مخصوص ژنرال قذافی بمن داد. اعتراف می کنم که اگر مسئله نجات سید مهدی هاشمی در نظرم نبود . به هیچ روی مایل نبودم، موقعیتی را که در اداره امنیت و مخابرات لیبی بدست آورده بودم۰ از دست بدهم. در طول پرواز از طرابلس به پاریس و این بار بدون آن که برخلاف همیشه به لندن بروم ، به مرور زندگانیم از لحظه ای که بخاطرم می آمد تا آن زمان پرداختم و اعتراف می کنم که با معیارهای آنروزهایم، جز پیشرفت و ترقی چیزی در آن نمی دیدم ، در فرودگاه اورلی جنوبی، بنی صدر و قطب زاده به استقبالم آمده بودند و بزودی معلوم شد که محل اقامتم همچنان دفتر کار قطب زاده خواهد بود و حتی پیش از آن که به دفتر او برسیم، آگاه شدم که خواب و خیالهای من برای نجات سید مهدی هاشمی جز یک توهم نبوده و علت مهم دیگری حضور مرا در پاریس و شاید بعد تهران ایجاب کرده است . اینک وقت آن است که اعتراف کنم . اقامت خمینی در پاریس برخلاف همه آن چیزهایی که گفته اند و نوشته اند ، تصادفی نبوده است و همه چیز از مدتها پیش برنامه ریزی شده بود. دست کم ، خود من از لحظه ورود به پاریس یعنی ۶ روز قبل از این که خمینی به پاریس برسد ، از این که او چه زمانی ، با چه پروازی و به اتفاق چه کسانی به پایتخت فرانسه می آیند ، آگاه بودم. بنا براین ، سناریو رفتن خمینی از عراق به مرز کویت و امتناع از ورود او به کویت توسط مقامات این کشور ، همه و همه جز یا ترفند و شگرد تبلیغاتی برای جلب توجه افکار عمومی در جهان و همچنین بیگناه نشان دادن، مقامات فرانسوی و آمریکایی نبود. خمینی و برنامه ریزان او در پاریس پیشاپیش
صفحه ۸۲
رمزی کلارک در نوفل لوشاتو محل اقامت خمینی که در حال صحبت با ملا شهاب اشراقی و ابوالحسن بنی صدر میباشد
دانستند که مقامات کویتی اجازه ندارند به او ویزای ورود به کویت بدهند و او طی یک برنامه پر سر و صدا باید وارد پاریس شود .فردای روزی که من به پاریس رسیدم در هتل #مریدین پاریس شاهد و ناظر جلسه ای بودم که طی آن از این برنامه ها آگاهی یافتم. این را هم اضافه کنم که همان روز اول ورودم به پاریس ، قطب زاده بمن گفت که سی نفر از چریکهایی را که در طرابلس زیر نظرم بودند ، از میان بقیه افراد انتخاب کنم، نام آنها را به او بدهم تا پس از جلب موافقت قذافی بعنوان گارد شخصی و محافظ خمینی از طرابلس به پاریس بیایند. لیست آنها را من همانروز به قطب زاده دادم و طبیعی آست که چایچی ، احمدی، تقوی نیا و نعمانی هم جزو آنها بودند. همانطور که گفتم فردای روز ورودم به پاریس باتفاق قطب زاده ، بنی صدر ،سلامتیان ،غضنفر پور ، خانم سدیفی ، علی و خسرو شاکری، خسرو قشقایی و حبیبی به هتل مریدین پاریس رفتیم . در این جلسه برای اولین بار با دکتر ایراهیم یزدی که در معیت چند آمریکایی و از جمله رمزی کلارلک . ریچارد کاتم، فالک ، سرهنگ ادوارد تامسون و زن مرموزی بنام دوریان مک گری به پاریس آمده بود، آشنا شدم. بروس لینگن که بعدها کاردار سفارت امریکا در تهران شد و بهنگام گروگان گیری در تهران بود، همزمان با ورود خمینی به پاریس به این جمع اضافه شد. البته ، در آن روز و در آن جلسه من بجز نام آشنایدکتر یزدی، حتی قادر به تلفظ صحیح نام اینها نبودم، چه رسد که با آنها آشنا شوم. طی روزهای بعد و مطرح شدن جهانی،بعضی از آنها این معرفتی که امروز به آن اشاره می کنم حاصل شد. بهرحال، آنروز یک اتاق بزرگ ، در هتل مریدین پاریس در اختیار این جماعت بود و غظنفر پور و من هم بعنوان مسئولان حفاظتی و امنیتی ، درون اتاق ولی پشت در نشسته بودیم. من، بجز هنگامی که دکتر ابراهیم یزدی
در فرودگاه شاردوگول پاریس ، روزی که خمینی پاریس را به مقصد تهران ترک میکند دوریان مک گری و سودابه حضور دارند . وقتی سودابه متوجه دوربین خبرنگاران میشود به همکارش دوریان اطلاع میدهد که خود را از دید دوربین مخفی کند
صفحه ۸۳
مطالبی را از امریکایی ها برای دیگران ترجمه می کرد ، از صحبت های آنها، چیزی دستگیرم نمی شد ۔ این جلسات دو روز صبح و عصر ادامه داشت . ۱۰ صبح همگی می آمدند و تا ساعت ۲ بعد از ظهر مشغول بودند ، بعد همانجا ناهار مختصری که هر دو روز از حد ساندویچ و همبرگر تجاوز نکرد، می خوردند و ساعت چهار بعد از ظهر دوباره شروع می کردند که هر دوشب تا ۲ بعد از نیمه شب بطول کشید . آنچه که از ترجمه های #دکتر ابراهیم یزدی و قطب زاده و همچنین سخنان ایرانی ها: چه در گفتگوی میان خودشان و چه بهنگام گفتن به یزدی برای ترجمه، دستگیرم شد، این بود که کار شاه تمام است و ایران آبستن حوادثی نظیر خرداد ۱۳۴۲است . همه برنامه ریزیهای مربوط به اعتصاب، ارتباط مستمر تلفنی با تهران و شهرهای مذهبی ، تعیین صلاحیت کسانی که بعدها اعضای شورای انقلاب نام گرقتند، برنامه ریزی مسافرت خمینی به کویت و سپس فرانسه و همچنین بررسی گزارشهای دست اولی که توسط رضا قطبی ، مجید تهرانیان به عدنان مزارعی ومحمد درخشش بوسیله آیت الله بهشتی و فظل الله محلاتی ساعت به ساعت به دست آنها می رسید و همچنین برنامه هایی برای جابجا شدن روحانیون انقلابی به خارج از کشور و یا در داخل کشور ، جزیی از مسائل بود که در جلسات طولانی این دو روز مورد بحث آقایان و آن دوزن آمریکایی و ایرانی بود
نمونه کیف مخابراتی برای ارتباط راه دور
سرهنگ ادوارد تامسون که هر دو روز با لباس نظامی در جلسات حاضر می شد، یک کیف ماشی رنگ که باندازه یک چمدان کوچك بود بهمراه داشت . که وسائل بسیار پیشرفته مخابراتی در آن تعبیه شده بود و هر روز چند نوبت با آن بطور مستقیم با آمریکا تماس می گرفت . این بجز ارتباط های تلفنی بود که با نوعی بیسیم کوچک با سفارت آمریکا در پاریس برقرار می کرد. این گفتگو ها معمولاً هنگامی صورت می گرفت که از مذاکرات فی مایین خودشان نتیجه ای نمی
صفحه ۸۴
گرفتند. از بعد از ظهر روز دوم ، قطب زاده و سودابه سد یفی که همسرغضنفر پور بود از شرکت در جلسه کنار گذاشته شدند تا به کمک بئاتریس وپاتریسیا در هتلهای پاریس و حومه برای همراهان خمینی و کسانی که قرار بود از ایران به فرانسه بیایند ، اتاق رزرو کنند و سلامتیان ، بنی صدر و حبیبی نیز مامور شدند تا چند حساب بانکی افتتاح کنند . در ساعات آخر، پس از آن که رمزی کلارک تلفنی با واشنگتن صحبت کرد ،دکتر ابراهیم یزدی ماموریت یافت که فردای همانروز به عراق برود و خمینی را از نتیجه جلسات آگاه سازد. در آخرین لحظات از سفارت کانادا در پاریس دو جلد گذرنامه برای سرهنگ ادوارد تامسون و خاتم دوریان مک گری رسید، که من آنها را تحویل گرفتم و بعد معلوم شد بمنظور مسافرت این دو نفر به بغداد تهیه شده ، تا بد گمانی های خمینی از همه جهت برطرف گردد. وقتی ساعت ۳:۳۰ بامداد به دفتر قطب زاده رفتم. خبر داد که طی فردا و پس فردا سی نفر چریکی که صورت داده بودم به پاریس خواهند رسید و باید هم ترتیب استقبال از آنها را با کمک برادران شاکری بدهم و هم سرپرستی آنها را بعهده بگیرم. قطب زاده با شاکری ها میانه ای نداشت و توصیه پشت توصیه می کرد که مبادا اجازه دهم و کنترل چریکها از دستم خارج شود . او تنها یک نفررا تعیین کرد که می توانم از دستوراتش پیروی کنم آنهم مردی بودپاکستانی بنام اقبال احمد که قرار بود از لندن برای محافظت شخص خمینی به پاریس برسد. این بهترین خبری بود که در این چند روز شنیده بودم. بحث های سیاسی و گفتگوها و برنامه ریزی های آنها برای من ملال آور بود. من دنیای خودم را می خواستم که عرصه عمل و قدرت بود و با آمدن چریکهایم این شرایط فراهم می شد . همانطور که گفتم ورود خمینی به پاریس و اقامتش در
صفحه ۸۵
لحظه ورود خمینی به پاریس
(٨٥) نوفل لوشاتو هرگز تصادفی نبود حداقل سه روز پيش از ورود او به فرانسه ،من و۳۰ نفر از چريكهايم در نوفل لوشاتو از هر دو خانه اجاره ايى كه براى اقامت خمينى در نظر گرفته شده بود ،محافظت مى كرديم در همين مدت بود كه ۱۶ خط تلفنى و خطوط ديگر مخابراتی در اندرونى نصب شد،من و حتى چريكهايم مى دانستيم كه خمينى بهنگام ورود سه روز در خانه #بنى صدر خواهد ماند و اين را هم هم اضافه كنم درست روزى كه محافظت از ويلاهای نوفل لوشاتو را بعهده گرفتيم ۱۴۳ نفر ازملاها و روضه خوانها يى كه بعدها در جمهورى اسلامى صاحب مشاغل و عنوانهاى حكومتى شدند،از تهران و نجف بهپاريس امدند و در انتظار ورود خمينى بودند، بنابراین ملاحظه میکنید که افسانه تصادفی بودن سفرخمینی به فرانسه از بیخ و بن دروغ است . حتی اينكه ميگويند امريكايى ها در نزديكى ويلاهاى نوفلوشاتو ساختمانى اجاره كرده بودند تا كارهاى خمينى را زير نظر بگيرند به تعبيرى درست وبه تعبيرى نادرست است،درست است از اين جهت كه اين ساختمان توسط امريكايى ها اجاره شده بود و يازده نفرنظامى و غير نظامى آمريكايى با تجهيزات مفصل مخابراتى در ان اقامت داشتند و دروغ است اگر گفته شود براى جاسوسى از كارهاى خمينى بود،برعكس هدف انها از این برنامه حمایت ازخمینی و راهنمايى او بود هر جا و هر لحظه كه مشكلى پيش مى امد،بلافاصلهدكتر ابراهيم يزدى به سراغ اين ساختمان مى رفت،مدتى را انجا مى ماند و بر بعد بر مى گشت و لحظاتی بعد خمینی یک تیر دیگر از ترکشحرفهایش رها میکرد ما که در آنجا اقامت داشتیم و از همه مسائل باخبر بودم . میدانستیم دکتر ابراهیم یزدی بطور مستقیم با آمریکاییها ، بنی صدر با اسراییلیها و قطب زاده همزمان با فرانسوی ها و انگیلیسیها در ارتباط ساعت به ساعت و حدالقل روزانه بودند . طی ۲ ماه اقامت خمینی در فرانسه ۲ بار هم چند نفر از همین ماموران آمریکایی ، پس از نیمه
صفحه ۸۶
در این ویدیو یک شخص آمریکایی قصد دارد با خمینی در نوفل لوشاتو دیدار کند . خبرنگار از او سوال میکند که او کیست؟ و آن شخص خود را یک تاجر آمریکایی معرفی میکند و در ادامه سوال خبرنگار که میپرسد درباره ایران میخواهید صحبت کنید ؟ شخص آمریکایی علت ملاقات را عنوان نمیکند و فقط میگوید قصد ملاقات با خمینی را دارد !
شب در پوششخبرنگار به منزلخمینی رفتند و با او ملاقات کردند. یکی از این دفعات هنگام مسافرتمهدی بازرگان بود که پس از بازگشت از همین ستاد آمریکایی ها و ملاقاتش با خمینی ، یزدی آمریکایی ها را برای ملاقات پس از نیمه شب دعوت کرد. سر پرستی این ستاد آمریکایی ها بعهده همان سرهنگ ادوارد تامسون بود. نکته دیگری که شاید جای گفتنش همین جا باشد، بی توجهی شخص #خمینی و خانواده اش به آداب و رسوم مذهبی بود. در این مدت خمینی بجز در مقابل دوربین های تلویزیونی هرگز نماز نخواند و گوشت ذبح اسلامی و غیراسلامی هم برای او تفاوتی نداشت . از نکات دیگری که باید به آن اشاره کنم ، یکی هم جلیقه ضد گلوله و اگر تعجب نکنید عمامه ضد گلوله خمینی بود که از سوی آمریکایی ها به آلمان سفارش داده شده بود و خمینی پس از انتقال از منزل بنی صدر به نوفل لوشاتو از آن استفاده می کرد. پارچه عمامه خمینی یک لایه ضد گلوله داشت و اگر به عکسهای او در مدت اقامتش در نوفل لوشاتو توجه کنید ، بزرگتر بودن عمامه اش را نسبت به زمان اقامتش در منزل بنی صدر و بعد در ایران بخوبی ملاحظه می کنید، عمامه ضد گلوله مورد بازبینی حفاظتی قرار نگرفت ولی بدستور اقبال احمد و با نظارت یزدی، قطب زاده و سید احمد، یک روز بعد از ظهر در جنگل نزدیک به شهر و روسای آن را به تن جمشید نعمانی کردیم و یزدی با تفنگ امریکایی به آن شلیک کرد تا مطمئن شود. جان امام آینده محفوظ خواهد ماند. به هنگام این آزمایشی وقتی من به یزدی گفتم که تفنگ لگد می زند و مواظب شانه اش باشد . گفت که او دوره چریکی را باتفاق قطب زاده و چمران در مصر گذرانده است !. بهر حال وقایع اقامت خمینی در نوفل لوشاتو را همه بخاطر دارند و من تلاش می کنم آنچه را که از دید دوربین های تلویزیونی پنهان می سازد و واقعیت رویدادهای آنروز
صفحه ۸۷
را تشکیل می دهد، بخاطر بیاور و باز گو کنم. البته این را هم بگویم که من یاله پاسدار ساده بودم و بطور طبیعی خیلی چیزها را نمی فهمیدم و خیلی کسان را هم نمی شناختم و چون برایم مهم هم نبود، توجه چندان به آن نمی کردم، اما دیگرانی هستند که آگاهی هایشان در مقایسه با اطلاعات من اگر یک باشد هزار است و یقین دارم بالاخره یک روز برای تبرئه خودشان هم که باشد ، زبان باز خواهند کرد و خواهند گفت ، مگر آن که مثل قطب زاده از گفتن باز بمانند.
صفحه ۸۸
چون ناگزیرم برای حفظ تداوم زمانی ، خط خاطراتم را روی مسائل سیاسی از نوفل لوشاتو تا تهران و قم و جماران تعقیب کنم، شاید مناسب باشد که همین جا، به چند خاطره مهم که در همان زمان در نوفل لوشاتو و پاریس اتفاق افتاد و بیش از آن که جنبه سیاسی داشته باشد ، جنبه شخصی و خصوصی دارد اشاره کنم تا شناخت بیشتری با شخصیت بسیاری از دست اندرکاران انقلاب پیدا شود، برای نمونه بد نیست گفته شود که فی المثل بسیاری از اختلافاتی که بعدها در تهران رخ داد ، پایه و اساسش در همین نوفل لوشاتو گذاشته شد که برای نمونه اختلاف شیخ ملا شهاب اشراقی و حسن نزیه از آن جمله بود. شیخ ملا شهاب اشراقی از همان نوفل لوشاتو خواب مدیرعاملی شرکت نفت را می دید و انگلیسی ها حسن نزیه را کاندیدای این سمت کرده بودند . دلیلش هم بنا به تعریفی که قطب زاده همان موقع برایم کرد ، این بود که اولاً نزیه مورد اعتماد انگلیسی ها بود و ثانیاً چون نزیه حقوقدان و رئیس کانون وکلای دادگستری بود، سعی داشتند توسط او
صفحه ۸۹
قراردادهای نفتی ایران و کنسرسیوم را به نحوی خمینی پسند، تجدید کرده و جنبه قانونی بدهند . تا آنجا که قطب زاده برایم تعریف کرد، انگلیسی ها با تهدید به افشای یک پرونده جنایی که منجر به خودکشی زن برادر نزیه موسوم به نصرت الله نزیه بر اثر یک تجاوز جنسی در زمان دانشجویی حسن نزیه شده بود، او را درمشت گرفته بودند. کار این اختلاف تا آنجا بالا گرفت که حتی به پیشنهاد انگلیسی ها قرار بود، شیخ شهاب اشراقی در راس وزارت نفت و نزیه در رأس شرکت نفت قرار گیرد که البته در آن موقع موافقتی نشد. اما بهر حال خمینی وزارت نفت را تاسیس کرد. نمونه دیگر ، دزدی و دستگیری سید محمود دعایی در فروشگاه معروف گالری لافایت پاریس بود. گفته بودم که پیش از ورود خمینی و همزمان با ورود او و تا روزی که در فرانسه بود و هر روز بر عده عمامه بسرها در این شهر اضافه می شد . ملاهای اروپا ندیده ، با پولی که بدستور خمینی ، احمد سلامتیان به آنها می داد، بجان فروشگاههای پاریس افتاده بودند و گهگاه دستشان چسبناک هم می شد و وسایل ارزان و ساده ای را هم کشی می رفتند . عبا و لباده، پوشش مناسبی برای این نوع سرقت ها بود. هم از نظر چشمگیر بودنش برای فرانسویان که به هر حال آنها را مردان خدا می دیدند و هم تا جایی که می شد، یک گلدان بزرگ کریستال را در جیبهایش جا داد !، حجت الاسلام و السلمین سید محمود دعایی که نزدیک به ده روز پسر از ورود خمینی خودش را به پاریس رسانید و از نورچشمی های خمینی بشمار می آمد، سرانجام مرتکب یک سرقت منجر به دستگیری شد که کم مانده بود سر و صدای آن به آبروریزی مطبوعاتی بینجامد و بدستور شخص خمینی با پرداخت پول توانستیم او را از زندان نجات دهیم. گفتم که سید محمود دعایی از نورچشمی های خمینی بود و چرایش شنیدن دارد . خمینی با آن که بمدت ۱۴ سال در عراق زندگی می کرد ،
صفحه ۹۰
نمی توانست و هنوز هم نمی تواند به زبان عربی صحبت کند! او مثل بقیه ملاهای ایران فقط قرآن خوانی بلد است و به همین سبب در تمام مدت اقامت خمینی در عراق ، سید محمود دعایی سمت مترجم او را داشت و حتی وقتی در جریان همکاری خمینی با دولت عراق و بر ضد حکومت شاه یک فرستنده رادیویی به توصیه سپهبد تیمور بختیار در اختیار خمینی قرار گرفت ، سید محمود دعایی برنامه های این رادیو را که به زبان فارسی پخش می شد، گویندگی و اداره می کرد. شیخ مهدی کروبی برای من تعریف کرد که یک بار بهنگام گفتگوی یکی از مقامات امنیتی عراق با خمینی ، مقام عراقی که به فارسی آشنایی کامل داشته است، متوجه می شود که سید محمود دعایی خباثت از خود نشان می دهد و ضمن ترجمه ، هرچه که خود می خواهد به آن اضافه می کند. کروبی می گفت که با دیدن این صحنه، مامور عراقی سر انجام به فارسی تکلم می کند و خمینی را در جریان این حقه بازی دعایی قرار می دهد . به هر حال این سید محمود دعایی و پس از ورود به پاریس ، هر روز به گالری لافایت می رفته و هر بار مقداری اشیای کم قیمت از این فروشگاه بزرگ پاریس، سرقت می کرده است، سر انجام یک روز وقتی که شیء گرانقیمتی را بر می دارد ، ماموران حفاظتی فروشگاه متوجه می شوند و درست بهنگام خروج از فروشگاه او را دستگیر می کنند و به کمیسریای محل می برند . دعایی از آنجا تلفن زد و با بنی صدر صحبت کرد و اشکریزان می خواست که بفریادش برسیم وگرنه بزندان خواهد رفت . بنی صدر قضیه را باطلاع خمینی رساند و خمینی به شیخ ملا شهاب اشراقی دستور داد که هر طور شده او را نجات دهند. سلامتیان و حبیبی و غضنفر پور راهی پاریس شدند و با پرداخت چهل هزار فرانک فرانسه بعنوان وجه الغمان ، حجه الاسلام را از زندانی شدن نجات دادند . از آن پس سید محمود دعایی تبدیل شد ہه «دعایی لافایت »، نامی که هنوز هم روی او مانده است و
صفحه ۹۱
من بارها بگوش خودم در ایران شنیدم که هاشمی رفسنجانی، شبستری و خامنه ای او را به این عنوان صدا می زدند. آسان می شود تصور کرد که چنین موجوداتی وقتی بقدرت برسند، چه کارها که نخواهند کرد . من خود از کسانی بودم که حالا دیگر می دانید از کجا به کجا رسیدم و نه همه چیز برایم در پول و قدرت خلاصه می شد، اما فراموش نکنید که من یک بچه قصاب کم سواد بودم و اینها هر یک ملا و عمامه به سری که دم از بهشت و جهنم می زدند و خیلی تفاوت ها میان ما بود . بیش از دو هفته از ورود خمینی به پاریس می گذشت که یک شب اقبال احمد مرا صدا زد و گفت آماده باشم که برای یک ماموریت شبانه، باید به خارج از نوفل لوشاتو بروم. اقبال احمد توصیه کرد که مسلح باشم و به هر قیمتی که شده از شخصیت هایی که بهمراهشان خواهم بود، محافظت کنم
جعفر شفیع زاده در نوفل لوشاتو
یک کلت کمری که مارک دولت سوریه را داشت ، به من تحویل داد. پرسیدم ، اجازه تیراندازی خواهم داشت ؟ اقبال احمد گفت : البته که نه ! مگر اینکه جان آیت الله زاده براستی در معرض خطر باشد!.به این ترتیب معلوم شد که شخصیت مهم این ماموریت سید احمد خمینی است . آن شب از شبهای شلوغ نوفل لوشاتو بود. اعتصاب کارکنان نفت در ایران شروع شده بود و هیئت هایی برای جلب رضایت خمینی به نوفل لوشاتو می آمدند تا پیرمرد را راضی به صدور یک اعلامیه مبنی بر شکستن اعتصاب کنند، تلویزیونها، فیلمهایی نشان می داد که مردم ایران را در صفهای طویل ، پشت مغازه های نفت فروشی نشان می داد.
تلاشها، بی ثمر بود. کسانی که در نوفل لوشاتو نشسته بودند، خوش خیال تر از آن بودند که بفکر سرمای تهران و دوستداران انقلاب باشند و یکی از آنها، همین آیت الله زاده سید احمد خمینی بود. ساعت ده شب ، وقتی که با یک هیئت تازه از تهران رسیده ، به دیدار خمینی رفتند، اقبال احمد به من ماموریت داد
صفحه ۹۲
سید احمد خمینی
سید احمد خمینی
شناسنامه مصری سید احمد خمینی
که در معیت صادق قطب زاده بسوی انجام وظیفه بشتابم . این اولین یا دومین باری بود که پس از ورود خمینی با قطب زاده تنها می ماندم ۰ از روزی که خمینی بهفرانسه آمده بود ، مسابقه ای فشرده در جلب محبت او ، بین طب زاده ، یزدی وبنی صدر شروع شده بود، هیچ یک حاضر نبودند ، حتی دقیقه ای از کنار امامی که خودشان ساخته بودند ، جدا شوند . قطب زاده به محض آن که پشت فرمان اتومبیل نشست ، گفت : جعفر، خیلی باید مواظب بود پیرمرد راستی راستی باورش شده که امام شده است !
استقبال قذافی از هیات ایرانی به رهبری محمد منتظری، سال ۱۳۵۸
١٦ ميليون دلاړ پول زبان بسته را من از ارباب سابق تو قذافی گرقته ام ، حالا بنی صدر و یزدی خودشان را جلو انداخته اند و با این سنار و سه شاهی که از تهران می رسد . خیال می کنند کارها پیش می رود . سلامتیان و بنی صدر یک حساب به اسم خودشان باز کرده اند و هرچه از تهران می رسد یا زیر تشکچه آقا می رود، مستقیماً می رود توی این حساب , تازه یک رقم پنج میلیون تومانی هم این وسط گم شده است بهر حال تو یکی مواظب باش ، هنوز مرا نشناخته اند ! امشب هم هوش و گوشت را باز کن، داریمسید احمد را به فسق و فجور و منکرات می بر بیم ! خودش خواست منهم ترتیب دادم. فقط یادت باشد، اگر تصادفاً دیدی کسی مشغول عکس گرفتن است، چریک بازی درنیار و شتر دیدی ندیدی ،یکدفعه خریت نکنی، یقه عکاس بیچاره را بگیری ، این جوری که بوش میاد، خیلی زود به این عکسها احتیاج داریم! ساعتی بعد در پاریس، ۳ میهمان عزیز به ما پیوستند : سید احمد خمینی ، محمد منتظری وبئاتریس معشوقه و منشی قطب زاده ، باور کنید که حضرات یعنی سید احمد و شیخ محمد منتظری با قیافه و لباس جدید، اصلا قابل شناسایی نبودند . سید احمد یک کت و شلوار ســــورمـه ای ابریشمی با دستمال گردن به تن داشت و محمد
صفحه ۹۳
منتظری با آن هیکل ریز و لاغرش یک دست کت و شلوار مشکی پوشیده بود . موها، مرتب و بوی ادوکلن بیداد می کرد! ظرفیت اتومبیل تکمیل بود. من وقطب زاده جلو ، بئاتریس روی صندلی عقب بین سید احمد و شیخ محمد ، اتومبیل مرسدس بنز ۴۵۰ از کمرکش خیابان معروف فوش بسویکلیشی و دفتر صادق قطب زاده در حرکت بود. ماموریت شبانه آغاز می شد ! در دفتر قطب زاده ، پاتریسیا انتظارمان را می کشید. بساط تریاک و منقل و وافور هم پیشاپیش جور شده بود. تا ساعت ۱۱:۳۰شب در دفتر قطب زاده ، آقایان به تریاک کشی پرداختند و سپس همگی بسوی یک کلوب شبانه بنام راسپوتین که در یک کوچه فرعی خیابان شانزه لیزه قرار دارد، رفتیم. کلوب آشنایی که صادق قطب زاده در آنجا بر و بیایی داشت . زنان نیمه لخت و با سینه های برهنه بعنوان پیشخدمت از میهمانان تازه وارد پذیرایی می کردند. در همان نیمساعت اول ، قطب زاده با دو دختر جوان که در انتظار بودند، سر صحبت را باز کرد و آنها را کنار دست سید احمد و محمد منتظری نشاند . یک ساعت بعد سید احمد، منتظری و قطب زاده ، مست تر از آن بودند که متوجه حضور خانم دوریان مک گری، بشوند، اما من بسرعت او را که در یک لباس شیک شبانه، گوشه ای نشسته بود و با دو مرد آمریکایی صحبت می کرد ، شناختم. به محض این که متوجه حضور خانم دوریان مک گری در کلوب شبانه راسپوتین شدم، با نگاه به جستجو پرداختم بلکه چهره های آشنای دیگری را هم ببینم ، اما ظاهرا بجز این زن مرموز آمریکایی ، کس دیگری که همراهان مرا بشناسد در آنجا حضور نداشت . چند دقیقه بعد وقتی دوریان از جا بلند شد و بطرف دستشویی براه افتاد، من هم با اندکی فاصله ای ، پاتریسیا را تنها گذاشتم و بدنبالش به راه افتادم ، دوریان با دربان کلوب صحبت کرد و بعد از یک در کنار دستشویی زنانه که روی آن علامت ورود ممنوع وجود داشت ،
صفحه ۹۴
داخل محل ناشناخته ای شد. لحظه ای فکر کردم و تصمیم گرفتم او را تعقیب کنم . همین که سعی کردم در را باز کنم، ناگهان دستی به شانه ام خورد، سراسیمه برگشتم و با تعجب ، قطب زاده را دیدم. بلافاصله گفت : هی ، مگر قرار نبود بگذاری مردم کارشان را بکنند! گفت : این همان خانم آمریکایی است ! گفت : می دانم ! از خودمان است . نکته حیرت انگیز دیگر در این برخورد این بود که متوجه شدم قطب زاده به هیچ وجه مست نیست و تنها ادای مستها را در می آورد. لحظه ای بعد دوباره برگشتیم و قطب زاده باز در جلد یک مست لایعقل رفت .ساعت ۴ صبح در حالی که همه بجز من مست مست بودند و در حالی که دختران تازه آشنا شده به بهانه کمبود جا روی پاهای سید احمد و محمد منتظری نشسته بودند، با اتومبیل قطب زاده که براستی دیگر جای نفس کشیدن و لول خوردن هم در آن نبود، بسوی نقطه نامعلومی براه افتادیم. شاید حالا که این خاطرات را می گویم باور نکنید اما هنگامی که در همان خیابان معروف فوش ، توقف کردیم تا داخل یک ساختمان بزرگ چند طبقه بشویم، دو دختر کلوب راسپوتین نیمه لخت بودند . بئاتریس که از مستی ، دست کمی از بقیه نداشت ، توجه می کرد که زیاد سر و صدا به راه نیندازیم . قطب زاده که همچنان ادای مست ها را در می آورد، به من چشمکی زد و من با عجله و تقریبا کشان کشان همه را وارد ساختمان کردم و بعد با آسانسور به طبقه ششم یک ساختمان بسیار مجلل رفتیم، بئاتریس ، در را باز کرد و لحظه ای بعد صدای قهقهه و خنده فضا را پر ساخت . چند دقیقه بعد، قطب زاده هم که اتومبیل را پارک کرده بود وارد شد و در حالی که از مستی خبری در او نبود . پرسید : این لرهای زن ندیده کجا هستند ؟ بئاتریس اطاق خوابها را نشان داد، قطب زاده در حالی که به فرانسه، دستوراتی به بئاتریس وپاتریسیا می داد، به من گفت : پهلوان ! دنبال من بیا !
صفحه ۹۵
من و قطب زاده به اتاق دیگری رفتیم که خانم دوریان مک گری و یک زن و مرد جوان دیگر هم آنجا بودند. دوریان ، قطب زاده را بوسید و بعد به فارسی روانی بمن گفت که چرا در کلوب تعقیبش کرده ام ! اندکی بعد، پاتریسیا برایمان قهوه آورد . چیزی که همگی به آن احتیاج داشتیم و بعد همگی در همان اتاق روی صندلی های نرم و راحتش نشستیم تا به قول قطب زاده ، یک برنامه تلویزیونی ببینیم . من با تعجب پرسیدم ، حالا که تلویزیون برنامه ندارد ؟ دوریان گفت : چرا! تلویزیونهای صادق همیشه برنامه دارد.مرد جوان که دومینیک نام داشت، یک نوار ویدیو روی دستگاه گذاشت و لحظه ای بعد، تصاویری از سید احمد و منتظری که مشغول تعویض لباس آخوندی با لباسهای جدید بودند ، نشان داده شد . بطور خلاصه و در فیلم ویدیویی، ابتدا رفتار و کردار آقایان را پیش از ورود من و قطب زاده به صحنه نشان می داد و بعد صحنه تریاک کشی در دفتر قطب زاده و بعد هم ماجرای کلوب راسپوتین را ، نکته ای که برایم جالب بود و این بود که فیلم طوری تهیه شده بود که در هیچیک از صحنه ها ، من ، قطب زاده، … بئاتریس و پاتریسیا دیده نمی شدیم .قطب زاده و دوریان هر دو به دومینیک تبریک گفتند. من پرسیدم که آیا در این لحظه هم از اتاق خوابها فیلمبرداری می شود؟ دوریان خندید و قطب زاده گفت : پهلوان ! همه کارها را که یک شبه نمی توان انجام داد ! و بعد همه خندیدیم . قبل از این که به ادامه خاطرات بپردازم ، همین جا باید بگویم که با توسل به این فیلم بود که سید احمد در تهران تحت فشار قرار گرفت تا پدرش را راضی کند که قطب زاده داماد خانواده خمینی شود. این که شایع شده بود ، قطب زاده می خواهد شوهر نوه خمینی بشود ، همه و همه مربوط به همین فیلم بود و بخاطر همین فیلم هم قطب زاده
صفحه ۹۶
کشته شد . ماجرایش را بموقع و در زمان خودش تعریف خواهم کرد . ساعت ۱۰ صبح ، وقتی باز به نوفل لوشاتو بر می گشتیم، آیت الله زاده ها، باز عمامه و عبا بر سر و تن داشتند و چنین از قیافه شان بر می آمد که مدتهاست نماز صبحشان را خوانده اند ! وقتی به نوفل لوشاتو رسیدیم، قطب زاده، آهسته بمن گفت که امشب نه، ولی فردا شب آماده باش، نماز جماعت به مذاق آقایان خوش آمده است. ورود ما به نوفل لوشاتو، مصادف، با لحظه ای بود که خمینی می خواست از اندرونیش ، یعنی ساختمانی که خانواده اش در آن زندگی می کردند، به حیاط باغ سیب برود. در کمرکش کوچه ،ضمن دیدار کسانی که خمینی را همراهی می کردند . در یک لحظه چشمم باز به خانم دوریان مک گری افتاد که چادر به سر امام را همراهی می کرد !.
صفحه ۹۷
بعد از آن شب پر حادثه، هر دو سه شب یکبار برنامه فسق و فجور سید احمد خمینی و محمد منتظری باتفاق قطب زاده، بئاتریس و پاتریسیا ، آنهم زیر نظر خانم دوریان مك گری و البته با فیلمبرداریهای دومینیك و دستیارش ادامه پیدا می کرد۰ آیت الله زاده ها آنچنان حریصں و بی پروا شده بودند که براستی اعمال و کردارشان در محیط پاریس هم که این جور چیزها عادی است جلب توجه می کرد ، پایان این عیاشی ها، با حادثه ای رسوایی آفرین ، درست یک هفته پیش از ترک پاریس و پرواز بسوی تهران ، صورت گرفت. هنوز بدرستی نمیدانم که آنچه اتفاق افتاد یکی از توطئه های صادق قطب زاده علیه سید احمد خمینی و محمد منتظری بود یا نه ؟ به هر حال در این چند شب آخر برنامه عیاشی آیت الله زاده ها به این ترتیب بود که همگی باتفاق به یک هتل درجه یک که در کمرکش خیابانفرانسوای اول قرار داشت و مرکز اجتماع فاحشه های بسیار گرانقیمت پاریس بود ، می رفتیم و آیت الله زاده ها زیر عنوان جعلی پرنس های عرب به شکار فاحشه ها می پرداختند و بعد آنها
خانه قطب زاده در محله ورسای پاریس
را سوار کرده به آپارتمان خیابان فوش می رفتیم ۰ ریخت و پاش های مالی که توسط آیت الله زاده ها صورت می گرفت، فاحشه های پاریسی را برای دلربایی از آنها، به مسابقه واداشته بود!. پولهای باد آورده بازاریان تهران ، فقط صرف عیاشی و خرید آقایان عمامه به سرها می شد و سایر هزینه های اقامت خمینی وهمراهان ، از محل همان ۱۶میلیون دلاری که قطب زاده از قذانی گرفته بود، تأمین می شد. اینها را برای این می گویم که بازاریان تهران که حالا بشدت هم مورد سوء ظن خمینی هستند ، بدانند که وجوه اهدایی آنها، بکار انقلاب نیامد، بلکه از محل همین پولها بود که سید احمد خمینی ، جواهرات یکصد هزار فرانکی بهفاحشه های پاریس که قیمت معمولیشان حد اکثر هزار فرانک بود، هدیه می کرد.
آن شب ۰ یعنی آخرین شب این عیاشی ها، سید احمد وشیخ محمد منتظری با دو فاحشه بسیار زیبا و گران قیمت پاریسی که یک ایرانی فکل کراواتی باسم کامران ،فامیلش را فراموش کرده ام ترتیب آشنایی آنها را داد و اسم یکی شان کارمن و دیگری سروین بود، روی هم ریختند و پس از صرف مشروب، همگی باتفاق راهی آپارتمان خیابان فوش شدیم .
کارمن و سروین شرط کرده بودند که تا ساعت دو بعد از نیمه شب می توانند میهمان آقایان باشند و بعد از آن باید به خانه هاشان برگردند. توافق آنها نیز بر سر مبلغ ده هزار فرانک بود، رقمی که برای من و قطب زاده هم غیر قابل باور می آمد. همه چیز حکایت از یک شب خوب و خوش ، مثل شبهای دیگر می کرد و در واقع همینطور هم بود، کارمن و سروین ،به راستی در کار خود، یعنی در دلربایی و آتش به جان مرد زدن استاد بودند. آن شب ، برای اولین بار در این مدت، بساط تریاک کشی هم از دفتر قطب زاده به آپارتمان خیابان فوش منتل شده بود.شبی که با شادی و خنده و رقص و پایکوبی آغاز شده
صفحه ۹۹
بود، در ساعت یک بعد از نیمه شب، بتدریج بسوی یک حادثه تغییر مسیر داد. کارمن و سروین که قرار بود، ده هزار فرانک فرانسه بگیرند، ناگهان نرخ خود را بالا برده و تقاضای دویست هزار فرانک فرانسه کردند . ابتدا موضوع به شوخی برگزار شد، اما حرکات و رفتار بعدی حکایت از جدی بودن قضیه می کرد . کارمن که در حقیقت متکلم وحده بود، در میان یک دنیا تهدید و دلبری که گاهی از این استفاده می شد و گاهی از آن، بالاخره آب پاکی را روی دست همه ریخت و گفت : ما بچه های احمتی نیستیم و شما را هم خوب می شناسیم و بنابراین فکر نمی کنیم که برای حفظ آبرویتان هم که شده ، دویست هزار فرانک مبلغ زیادی باشد . این چک و چانه زدنها، تا ساعت دو بعد از نصفه شب ادامه داشت . از این طرف سید احمد ، محمد منتظری و صادق قطب زاده زیر بار نمی رفتند و تهدید می کردند که به پلیس تلفن خواهند زد و از آن طرف فاحشه ها، غش غش می خندیدند و اصرار می کردند که این تلفن زودتر صورت بگیرد!. در میان الدرم بلدرم های سید احمد به زبان فارسی که ما پرنس های عرب هستیم و مصونیت سیاسی داریم و غش غش خنده های کارمن ، ناگهان زنگ در آپارتمان به صدا درآمد. بئاتریس با یک حرکت سریع در را باز کرد و ناگهان ۴ مرد قوی هیکل و مسلح با سرعتی باور نکردنی وارد آپارتمان شده ، به بهانه این که کارمن و سروین ، همسران و خواهران آنها هستند، فضایی از اضطراب ، نگرانی، ترس و تهدید و فحش و ناسزا، بجای آن شور و خنده ها گذاشتند. من حتی فرصت نکردم که به نحوی با مهاجمین مقابله کنم. سرعت عمل آنها از یک سو و مسخره بودن آن صحنه سازی به روش فیلمهایی که در گذشته بارها در سینماهای اصفهان دیده بودم، از طرف دیگر، آنچنان همه ما را مبهوت
صفحه ۱۰۰
کرده بود که براستی کاری از دستمان بر نمی آمد. مهاجمین حرفه ای و گردن کلفت و قلدر بودند و آیت الله زاده ها تا حد نیمه مدهوش ، مست و لایعقل و بهوش بوده هایش هم که قطب زاده ، من ، بئاتریس و پاتریسیا باشیم، کاری از دستمان ساخته نبود. تنها دلخوشی من این بود که گمان کردم، خانم دوریان مک گری ، دومینیک و دستیارش در ساختمان هستند و بدون این که مهاجمین آگاه باشند، همه این صحنه ها را می بینند و اگر ساختگی نباشد، به کمکمان خواهند آمد. هنوز، چند دقیقه ای نگذشته بود که سه میهمان جدید نیز به جمع ما اضافه شدند. من یقین داشتم که پس از ورود آن چهار نفر مرد قوی هیکل مسلح ، در آپارتمان توسط یکی از آنها بسته شد، اما حالا وقتی سه نفر با لباس پلیس فرانسه وارد شدند ، در باز بود و تازه واردین نیازی به زنگ زدن نداشتند. پلیس ها که ابتدا گمان می کردم ساختگی و جزئی از برنامه هستند ، واقعی از آب در آمدند و بی درنگ بدست همه ما، زن و مرد، دستبند زدند و پس از تفتیش بدنی که اسلحه کمری من نیز بدستشان افتاد ، همه ما را به مرکز پلیس پاریس بردند . ندانستن زبان ، هر عیبی که داشته باشد ، این یک حسن را هم دارد که آدمی متوجه همه جریانهایی که روی می دهد، نمی شود. آن شب و آنروز هم، حال ما چنین بود. بجز قطب زاده و بئاتریس و پاتریسیا که فرانسه می دانستند، نه من و نه آیت الله زاده ها، هیچیک زبان فرانسه نمی دانستیم و بهمین جهت هم تا زمانی که همه با هم بودیم، نمی فهمیدیم که چه گفتگویی میان ماموران و صاحب منصبان پلیس و دستگیر شدگان فرانسوی انجام می شود. آنچه سهم گوشهای من بود، فغان و گریه و زاری آیت الله زاده ها بود که پس از نزدیک به یکماه و نیم عیاشی و خوشگذرانی، تازه با وضعیتی که روی داده بود، ترسی از آن داشتند که انقلاب پدر عزیزشان به خطر بیفتد. نزدیک به یکساعت پس از ورود به مرکز پلیس که در
- بازدید: ۲۴۰۱