برگزیدهها
بیشترین بازدید
چهار دهه جنایت

صفحه ۱۰۱
نزدیکی های شهرداری پاریس قرار داشت ، همه ما را از هم جدا کردند و هر یک را به سلولی فرستادند. در آخرین لحظات ، قطب زاده خیلی آهسته گفت : بخاطر اسلحه وضع تو از همه خرابتر است ، با اینهمه گمان نمی کنم در میان همه دستگیر شدگان کسی خونسردتر و بی اعتنا تر از من بود !. فکر می کردم چرا این قدر خونسرد و بی تفاوت شده ام ، در زمان شاه ، وقتی که بعلت ذبح غیر بهداشتی به زندان افتادم، آنچنان وحشتی کردم که همان وحشت سبب نزدیکی من به #سید مهدی هاشمی شد و خلاصه جریانهایی که حالا دیگر شما هم می دانید درزندگیم اتفاق افتاد. چریک شدم، تروریست شدم، آدم کشتم ، مردم را شکنجه می دادم و خیال می کردم دارم انتقام می گیرم، اما حالا در پاریس بخاطر فسق و فجور آیت الله زاده ها ،در زندان بودم و عین خیال هم نبود. شاید هم این خونسردی و بی اعتنایی برای این بود که براستی برای من فرقی نداشت . من نه پسرآیت الله خمینی بودم و نه پسر شیخحسینعلی منتظری نه پدرم قصد انقلاب داشت و نه خودم می خواستم کاره ای بشوم، ولو این که در زندان هم می ماندم ، در سوریه و لیبی آنقدر یاد گرفته بودم که بتوانم بهر قیمتی شده فرار کنم . یکی دوبار پلیس را صدا زدم و هر بار شکسته و بریده به خیال خودم چیزهایی به فرانسه گفتم که معلوم شد نفهمیده اند ، چون در عوض حرفهای من برایم غذا و دوبار هم دو نخ سیگار آوردند. ساعت ۹ شب بالاخره مرا از سلول انفرادی به همان اتاقی که در لحظات ورود به مرکز پليس آورده بودند، بردند و در آنجا بود که متوجه شدم، پیش از من همه متهمین پرونده به جز کارمن ، سروین و شوهران و برادرشان را از سلول ها بیرون آورده اند و علاوه بر ما، بنی صدر، سلامتیان، حسن ابراهیم حبیبی، حاج مانیان ، پروفسورسیف الدین نبوی و یکی دو وکیل فرانسوی هم در آنجا
صفحه ۱۰۲
ژيسكار دستن بعد از انقلاب در تهران
هستند . پاتریسیا در برابر چشم همه ، مرا بوسید وقطب زاده در حالی که باد به غبغب انداخته بود، گفت : زیاد هم خوشحال نباشید، محاکمه اصلی در نوفل لوشاتو خواهد بود!. در همین هنگام سر و کله خانم دوریان مك گری پیدا شد و پس از آن که مرا بوسید، گفت ، از میان همه اینها، تنها برای تو شور می زد. تو از همه اینها بیگناه تر بودی و سنگین ترین اتهام هم متوجه تو بود. دیگر هرگز نه از اقبال احمد و نه از هیچ احمق دیگری یک اسلحه نشاندار که مربوط به دولت یک کشور است . نگیر و اگر هم بزور بتو دادند، در اولین فرصتی که پیدا کردی آن را دور بینداز! اگر این اسلحه لعنتی نبود، تمام امروز را در زندان نمی ماندید. با تعجب گفتم ، ولی جریان چیز دیگری بود، گفت : همه را می دائم و از شانس بد شما، پلیس در تعقیب این زن و مردها بوده است ، چون به ظاهر اینها یک باند هستند و کارشان همین است و چندی پیش همین بلا را سر وزیر نفت عربستان آقای زکی یمانی هم آورده اند، آنهم با یک میلیون دلار و نقد هم گرفته اند! گفتم حالا وضعمان چطور می شود؟ گفت : همگی آزاد هستید و حتی می توانید علیه آنها شکایت کنید .اما وضع تو به خاطر اسلحه فرق میکند، ترتیب آن را هم قرار شده است بدهیم، آقای ژیسکار دستن علاقه مند نیست خطری برای انقلاب ایران بوجود آید! . . . . و بعد دوباره مرا بوسید و گفت ، دنیای کثیفی است ، نه ؟ و من فقط توانستم بخندم ! نزدیک ساعت یازده شب ، تشریفات مربوط به آزادی ما تمام شد و همگی بسوی نوفل لوشاتو حرکت کردیم. به محض ورود ، دکتر یزدی که حالت نوعی سرزنش بخودش گرفته بود، گفت ، متفرق نشوید که امام می خواهد همگی را یکجا ببیند، قطب زاده هم در مقابل چشم همه و از جمله چند نفر که اصلا در جریان نبودند ، با سرعتی باور نکردنی ، یقه دکتر یزدی را در میان دستهای درشتش گرفت و در حالی که بدترین فحش های ناموسی را می داد، گفت ، مادر
صفحه ۱۰۳
قحبه ! اگر فکر می کنی از این قضیه می توانی آب گل آلود کنی ، کور خوانده ای . حواست جمع باشد ، تا حالا هم خيلى آقایی کرده ام .پروفسورنبوی، یزدی را از دست قطب زاده نجات داد و چون در همین هنگام ، یعنی نزدیک به دو بعد از نصفه شب سرهنگ تامسون، آقایی بنام ساسانفر واسدالله مبشریکه بعدها در دولت بازرگان وزیر شد ، از اتاق خمینی بیرون آمدند
غائله ختم شد و ما منتظر شدیم تا خمینی صدایمان بزند، ابتدا سید احمد و بعد بقیه وارد اتاق شدیم، خمینی روی مخده نشسته بود و تنها کسی که اجازه یافت برود و پهلوی دستش بنشیتد، خانم دوریان مک گری بود، پس از لحظه ای با خمینی در حالی که بشدت عصبانی به نظر می رسید، خطاب به بنی صدر گفت ، چه شد ؟! بنی صدر گفت ، مسئله مهمی نبود ، یک سوء تفاهم جزئی بود که چون آقایان به جز آقای قطب زاده . زبان فرانسه نمی دانند، ایجاد اشکال کرده بود. اینجا هم که فورمالیته و کاغذ بازی بیداد می کند . این بود که تا اقدامات لازم انجام شود، کمی طول کشید. خمینی رو به سلامتیان کرد و گفت ، پس مسئله پانصدهزار فرانک چه بوده است ؟ سلامتیان دستپاچه و سراسیمه، گفت ، خوشبختانه احتیاجی پیدا نشد ! قطب زاده که بالای دست من نشسته بود، به آرامی گفت ، ای مادر سگ .
خمینی با صدای بلند خطاب به سید احمد و شیخ محمد منتظری گفت ، شما ها ناسلامتی زن و بچه دارید و از منسوبین من هستید، مگر نمی دانید دنیا چشم باز کرده تا همه کارهای خوب از ما صادر بشود. این خاک بر سر بازیها را بگذارید برای بعد ! یک شبانه روز است ، اینجا همه در اضطراب هستند . در ضمن از آقای قطب زاده هم میخواهم که دیگر به تقاضاهای این دو خبیث توجه نفرمایند. بعد هم در حالی که برای اولین بار لبخندش را می دیدم ، خطاب به من گفت : ازبابت شما صحبت های فراوان شنیده ام و فداکاریهایی که برای ما و اسلام کرده اید ، خدا
صفحه ۱۰۴
خودش اجر شما را خواهد داد . حالا همگی این قضیه را فراموش کنید و از بابت غیبت از اینجا هم بگویید که دنبال یک کار سیاسی بوده اید. احمد و محمد بمانند و بقیه می توانند بروند ! به محض آن که از اتاق بیرون آمدیم، قطب زاده به سلامتیان گفت : یکی طلب من ، من و بچه ها تو زندانیم و تو می خواهی پانصد هزار بالا بکشی ! مگر خود من شقاتل گرفته ام ؟.دوریان که تازه از اتاق بیرون آمده بود، قطب زاده را با خود برد و من و دیگران هم از هم جدا شدیم. خواب تنها چیزی بود که به آن احتیاج داشتم. اما مگر فکر و خیال می گذاشت ؟ آنچه که به نظرم می آمد. این بود که در چهار چوب نوفل لوشاتو، هر آنچه که می گذشت ، دروغ بود و همه اصرار داشتند دروغ بگویند ! امام دروغ می گفت ، بنی صدر دروغ می گفت ، قطب زاده دروغ می گفت ، یزدی دروغ می گفت ، و دروغ و دروغ و دروغ آن هم میان کسانی که همدیگر را خوب می شناختند!.. من بهیچوجه نمی خواهم در این خاطرات وارد ماجراهای خصوصی افراد بشوم وگرنه از این نوع فسق و فجورها بسیار دیدم و البته این به آن معنی هم نیست که من خودم مبری از عیبم، خیر، ولی من اگر صاحب هر عیب و ایرادی که باشم ، که گفته ام و بقیه را هم با صداقت خواهم گفت ، دیگر ادعایی ندارم. دم از خدا و پیغمبر و محشر و معاد هم نمی زنم . بهر حال همین جا این را هم اضانه کنم که بعد از این ماجرا، قطب زاده بفهمی نفهمی از چشم خمینی افتاد و گرنه تا آن شب ، قطب زاده چشم و چراغ خمینی بود، بخصوص بابت حمایتهایی که از سوریه، الجزایر و لیبی برای خمینی جلب کرده بود. اینجوری که خود قطب زاده بمن گفت ، اگر این ماجرا پیش نیامده بود ، بجای سرپرستی رادیو تلویزیون، او باید نخست وزیر جمهوری اسلامی می شد ا.. و اما نکته دیگر وی که در رابطه با این ماجرای عیاشی باید
صفحه ۱۰۵-۱۰۶
امام موسی صدر با صادق طباطبایی
گفته شود. اینست که پس از این قضیهفاطمه خمینی، یعنی همسر سید احمد و خواهر صادق طباطبایی تا پای طلاق و طلاق کشی پیش رفت و چون با پا در میانی همسر امام و برادرش و خواهرامام موسی صدر ناگزیر به سکوت شد ، شاید هم به اندیشه انتقام ،عاشق یک خبرنگار بخت برگشته کانادایی شد که حکایت آن را هم بموقع برایتان خواهم گفت . اختلاف سید احمد و فاطمه نزدیک به چهار سال بعد از پیروزی انقلاب ادامه داشت . چون میخواهم هر چه زودتر به خاطرات ایام اقامت در ایران برسم، ناگزیر باید کمی دیگر هم از بعضی مسائل که یا درنوفل لوشاتو رخ داد و یا بنحوی با حوادث ایران ارتباط دارد . اما پایه های اولیه اش در نوفل لوشاتو گذاشته شد، صحبت کنم. مثل ماجرای سنجابی یا سید جلال تهرانی و یا لیست کسانی که قرار بود اعدام شوند و قبل از آن که به همه اینها برسم، این را بگویم که طی مدت دوماه اقامت خمینی در پاریس من بعنوان سرپرست محافظان ایرانی او، از کسانی که یا از ایران می آمدند و یا از کشورهای دیگر و من می توانستم بنحوی ترتیب ملاقات آنها را بدهم، نزدیک به ۲۲۰ هزار دلار، انعام و دستخوش گرفتم که به راهنمایی دوریان مک گری در لندن به حسابی گذاشتم که هنوز هم از بهره آن استفاده می کنم. حالا حساب کنید، وقتی چنین مبلغی گیر من آمده، سهم اقبال احمد که رئیس من بود و یا کسانی مثل یزدی، بنی صدر و دیگران چقدر می تواند شده باشد، و باز بخاطر داشته باشید که این پولها را دوستان و دوستداران خمینی نمی دادند، راه ارتباطی آنها، حاج عراقی ، مانیان و این جور آدمها بودند، پولهایی که نصیب ما می شد از ناحیه دوستان نمک نشناس شاه بود که با چه خفت و مذلتی و با چه اعداد و ارقامی به پا بوسی خمینی می آمدند و چون هنوز در خواب و خیالهای گذشته بودند، دم ما را می دیدند، و خمینی اگر در همه عمرش یک کار خوب کرد و همین بود که قبل از همه حساب اینها را رسید.
صفحه ۱۰۷
صادق طباطبایی _ صادق قطب زاده – آیت الله طالقانی
در ایام اقامت خمینی در پاریس ، علاوه بر آنچه توسط خبرگزاریها و رادیو تلویزیونها پخش می شد و در حقیقت ظاهر قضایا بود، وقایع و حوادث دیگری نیز در پشت پرده جریان داشت که اگر یکصدم آنرا، همان رادیو تلویزیونها پخش می کردند، بی شک پای خمینی و یاران او که من هم یکی از آنها هستم. هرگز به ایران نمی رسید. برنامه های نوفل لوشاتو یک جنبه آشکار و علنی داشت و یک جنبه مخفی و پنهانی . حالا پس از گذشت چند سال و با تجربیاتی که بدست آورده ام می توانم به صراحت بگویم که همه آن چیزهای آشکار و علنی فقط دروغ و توطئه بود. مثلاً بازی خمینی با دکتر شاپور بختیار، آخرین نخست وزیر شاه و همه آن چیزهایی که آنروزها گفته می شد و بعد ها نوشته شد، جز دروغ نیست و حقیقت آن است که اگر در جلسات شبانه نوفل لوشاتو ، توافق بر فهرست اسم کسانی که باید در همان ده روز اول انقلاب اعدام می شدند، حاصل شده بود، هم بختیار به پاریس می آمد و هم احتمالاً اگر یزدی و قطب زاده و بنی صدر می گذاشتند،
صفحه ۱۰۸
بجای بازرگان نخست وزیر می شد . خلاصه ماجرا از این قرار است که آمریکاییها وانگلیسی ها یک فهرست مشترک تهیه کرده بودند که ۴۸۳۰ نفر از امرای ارتش ، افسران ارشد ، وزرا، وکلا، بازرگانان . استادان دانشگاه، مهندسان مقاطعه کار، پزشکان شاغل کارهای دولتی ، روحانیون و روزنامه نویسان باید طی همان ده روز اول انقلاب به چوبه دار آویخته می شدند. خمینی و مشاوران نزدیك او بسیاری از این افراد را نمی شناختند و شاید به همین دلیل هم خمینی زودتر از آنچه که همه فکر می کردند با اصل برنامه موافقت کرد . اما اختلاف میان آمریکایی ها و انگلیسی ها، کار تصمیم گیری را روزهای روز به عقب انداخت . از این فهرست ۳۰۰۰ نفر در فهرست آمریکایی ها قرار داشت و ۱۸۳۰نفر در لیست انگلیسی ها، هرگز هم هیچیک از ما نفهمیدیم که چرا سرهنگ تامسون آمریکایی و مستر ساندرز انگلیسی بجای آن که میان خودشان مسئله را حل و فصل کنند، آن را به نزد خمینی می آوردند . بطوری که گفته می شد آمریکایی ها همین لیست را به سفیر شاه ، اردشیر زاهدی داده بود ند و در یکی از سفرهایی که وی به تهران می رفته است آنرا با خود برده بود، فهرستی که آمریکایی ها به زاهدی داده بودند، بالای چهار هزار نفر بود، البته بدون در نظر گرفتن لیست انگلیسی ها، این را وریان مک گری بعدها در ایران و در جریان اعدامها برایم فاش ساخت . در لیست آمریکایی ها، بیشتر نظامیان قرارداشتند و در فهرست انگلیسی ها شخصی ها، ۳۵ نفر روحانی صاحب نام هم در لیست انگلیسی ها بود که در حد اطلاعات من بسیاری از آنها بدون سر و صدا و محاکمه، بطرز فجیعی کشته شدند، آیت الله علامه بوشهری ، آیت الله سید محمد خلفی نائینی، آیت الله سید محمود سادات اشکوری، آیت الله حاج سید اسدالله نظام العلمای تفرشی و آیت الله رحمت الله امامی دستجردی از جمله این روحانیون بودند که من در
صفحه ۱۰۹
فخرالدین حجازی
جریان قتل فجیع آنها قرار گرفتم . نکته جالبی که در این رابطه باید گفته شود اینست که نام آیت الله سید محمود طالقانی هم در لیست انگلیسی ها بود و تنها موردی که خمینی به آن روی خوش نشان نداد، همین بود و همین جا هم اضافه کنم که بر خلاف همه شایعات موجود، طالقانی به تحریک و دستور آیت الله بهشتی کشته نشد و طراحان و مجریان قتل طالقانی ، دکتر چمران و فخرالدین حجازی بودند که بموقع ماجرای آن را هم خواهم گفت
چمران و احمد خمینی در حال گذرندان دوره چریکی در لبنان
برای آن که از سرنوشت سایر روحانیون این فهرست آگاه شده باشیم، این نکته را نیز باید برای اولین بار فاش کنم که، درست در شب اعدام ژنرالها که نصیری و ناجی تیرباران شدند ، صادق خلخالی به زندان قصر رفت و ۳۱ نفر از روحانیون را در مسجد زندان قصر به رگبار مسلسل بست که متاسفانه ، چریکهای زیر نظر من در این قتل عام شرکت موثر داشتند، این شب در میان خودشان به شب آخوند کشان نامگذاری شد. می بینید که این گونه کارها، بنیه و اساسش در نوفل لو شاتو گذاشته شد و نه در تهران که از فرط درهم ریختگی کارها، قدرت تصمیم گیری در چنین موارد خطیری عملاً در مرحله صفر بود. یا از نمونه دیگری یاد کنم. طرح رژه همافران از مقابل خمینی ، در نوفل لو شاتو برنامه ریزی شد، در همان جلسات نیمه شب به بعد که ادوارد تامسون و دیگران می توانستند با خمینی خلوت کنند، در این برنامه ریزی بدلیل آن که چریکهای زیر نظر من، مسئولیت اصلی را به عهده داشتند ، از کم و کیف قضایا آگاه هستم حقیقت قضایا اینست که پس از رفتن ژنرال هایزر آمریکایی به ایران ، فکر ایجاد رخنه و نفوذ در ارتش ، مثل خوره به جان جلسات شبانه نوفل لو شاتو افتاد، آمریکایی ها و خمینی می دانستند که ارتش در برابر آنها تسلیم نمی شود و همچنان به سوگند خود وفادار خواهد ماند، سوگند آن هم به کلام الله مجید، یک امر مذهبی بود که آیت الله مذهبی نمی توانست
صفحه ۱۱۰
تا مقدماتی فراهم نشده باشد. حکم بر بطلان آن بدهد. بنا براین ، بنظر آنها تنها شرط موفقیت ، ایجاد اختلاف، شکاف و بعد نفوذ در ارتش بود. کلنل تامسون آمریکایی بارها و به دفعات می گفت که شما فکر نفوذ در میان امرا و افسران و حتی درجه داران ، یا حتی خریداری کردن آنها را از ذهنتان خارج کنید. او می گفت : البته ما تنی چند نفر ناراضی را در مشت داریم اما این بمعنای نفوذ در ارتش نیست
صفحه ۱۱۱
جعفر شفیع زاده به همراه خمینی در قم
خریداری شد و رژه ساختگی بدون حضور یک همافر واقعی و یا شرکت کسانی که دلشان به یکدست لباس و یک جفت کنش و نفری پنج هزار تومان خوش بود، انجام گرفت و کمر آن ارتشی غول آسا را شکست خاطرات ایام اقامت در پاریس و نوفل لوشاتو را نمی شود بدون اشاره به ماجرای دکتر کریم سنجابی و استعفای سید جلال تهرانی به پایان رسانید، بخصوص که قبلا قول داده بودم درباره هر دو موضوع صحبت کنم. اواسط ایام اقامت خمینی در نوفال لو شاتو بود که یک شب صادق قطب زاده مرا صدا زد و گفت : جعفر با دو نفر از بچه ها را که مورد اعتماد خودت باشند ، انتخاب کن که فردا صبح به فرودگاه بروید و یک شخصیت سیاسی عالی مقام را که از تهران می آید، استقبال کنید. پرسیدم، شما هم میایید؟ گفت : نه تنها من که بنی صدر ، حبیبی و بئاتریس هم خواهند آمد. من ، دو نفر از بچه ها را انتخاب کردم و صبح زود با ۳ اتومبیل به فرودگاه رفتیم. میهمان تازه وارد دکتر کریم سنجابی، رهبر جبهه ملی بود که در سر راه سفر خود به کانادا برای شرکت در یک جلسه ، توقفی هم در پاریس داشت . سنجابی ابتدا بسیار متکبر و متفرن بود و اما همین که پایش به نوفل لوشاتو رسید و نهمید کسی برای او تره هم خورد نخواهد کرد ، به تدریج تغییر رفتار داد و به قول قطب زاده خاکی شد. خمینی ، مخصوصا دو روز او را معطل کرد و هر دو روز به بهانه های مختلف او را نپذیرفت . کسی که این بی اعتنایی ها را توصیه می کرد ،دکتر ابراهیم یزدی بود و من به گوش خود شنیدم که به سفارش مهندس بازرگان این کارها را انجام می داد. بالاخره ، بعد از دو روز سنجابی ، بنای اعتراض گذاشت و خطاب به حبیبی، بنی صدر و قطب زاده گفت : شما نمی توانید از پاریس کاری انجام دهید و تا جبهه ملی نخواهد ، در تهران کاری صورت نخواهد گرفت . این سه نفر خیلی سعی می کردند به سنجابی احترام بگذارند، اما دکتر یزدی
صفحه ۱۱۲
بر خلاف اینها بالاخره حرف آخر را زد و گفت : آقای دکتر سنجابی؛ امام بسیار گرفتارند و نمی توانند ملاقات خصوصی داشته باشند ، اما شاید بتوان ترتیبی داد که شما هم همراه دیگران به حضور ایشان بروید. قیافه سنجابی پس از شنیدن این حرف تماشایی بود . پیر مرد عملا در حالتی شبیه سکته بود، اما بالاخره پس از چند ثانیه گفت : حالا که این طور است من هم بیش از این صبر نخواهم کرد و به کانادا خواهم رفت . قطب زاده که سعی می کرد سنجابی ناراحت نشود با او به اتاق دیگری رفتند و ماجرا به ظاهر تمام شد ، اما یک ساعت بعد من مامور شدم که آقای دکتر سنجابی را برای شرکت در یک جلسه از نوفل لوشاتو به آپارتمان خیابان فوش ببرم. سوار بر یک اتومبیل پژو باتفاق علی شاکری و دکتر سنجابی به آپارتمان خیابان فوش آمدیم. پاتریسیا، در را باز کرد و خوش آمد گفت و من به محض آن که چشمم به دکتر یزدی و خانم دوریان مک گری افتاد ، فهمیدم که باز بساط توطئه تازه ای پهن شده است دوریان مک گری ابتدا دکتر سنجابی و بعد مرا بوسید و بی آن که به علی شاکری اعتنایی کند، پرونده نسبتا قطوری را به سنجابی داد و گفت ، تا من ترتیب قهوه را بدهم جناب وزیر نگاهی به این پرونده بیندازند !. همین که پرونده در دست سنجابی قرار گرفت و ورق زدن و مطالعه آنرا آغاز کرد ،رنگ از رویش پرید. گفتم که پرونده نسبتا قطوری بود و سنجابی بسرعت مشغول ورق زدن شد و بعضی و قتها روی یک برگه معطل می ماند و این در حالی بود که پیر مرد در آن هوای سرد پاریسی مشغول عرق ریختن بود. آخر الامر هم مطالعه پرونده به پایان نرسید و سنجابی در حالی که آنرا می بست خطاب به یزدی گفت ، مثل این که امام حساب همه کارها را کرده اند ! و حالا بفرمایید با این ترتیب چه باید بشود؟. دکتر یزدی در حالی که می خندید، پرونده را از
صفحه ۱۱۳
سنجابی گرفت و گفت : البته که شما به کانادا نخواهید رفت . این دستور حضرت امام است و در عوض فردا به حضور ایشان مشرف می شوید و بعد هم این اعلامیه را که حالا با نظر خودتان کم و زیادش می کنیم، امضا میفرمایید، تا به روزنامه ها و خبر گزاریها بدهیم. من، هرگز از آنچه در آن پرونده بود اطلاعی پیدا نکردم ، در حالی که قطب زاده خیلی اصرار داشت من به نحوی در جریان آن قرار بگیریم اما همین قدر می دانم که پس از مشاهده این پرونده بود که سنجابی آن اعلامیه معروف مربوط به غیر قانونی بودن سلطنت در ایران را امضا کرد . البته با توجه به وضع مشابهی که برای سید جلال تهرانی پیش آمد، می شود حدس زد که پرونده سنجابی هم چیزی در همان حال و هوا بوده است . و اما قضیه سید جلال تهرانی از این قرار بود که وی به عنوان رئیس شورای سلطنت به پاریس آمد تا با خمینی ملاقات کند . طبق قرار قبلی هیچ شرط و شروطی برای این ملاقات گذاشته نشده بود، اما پس از ورود او به پاریس و بدنبال یک جلسه شبانه که باحضور خمینی، یزدی، دوریان مک گری ، قطب زاده ، بروسری لینگن و سرهنگ تامسون صورت گرفت . اوضاع به صورت دیگری در آمد.
این بار، مامور بودم که سید جلال تهرانی را به آپارتمان خیابان فوش ببرم. با دریافت این دستور، باز بوی توطئه به دماغم خورد. فکر کردم باز، بازی پرونده است و این بار طعمه رئیس شورای سلطنت است . پاتریسیا در را باز کرد و این بار علاوه بر خانم دوریان ملک گری، سید احمد خمینی، سرهنگ تامسون ، شیخ شهاب اشراقی و محمد منتظری نیز حضور داشتند . از یزدی خبری نبود و علی شاکری هم که بینوا یك دله دزدی هزار فرانکی کرده بود، از این جور مسائل کنار گذاشته شده بود و سرش را جای دیگری گرم کرده بودند. پس از سلام علیک و دیده بوسی، شیخ شهاب اشراقی
صفحه ۱۱۴
گفت حالا که از قیل و قال نوفل لو شاتو فارغ شده ایم، بد نیست چند دقیقه ای یک فیلم خوب تماشا کنیم . چراغ اتاق خاموش شد و سرهنگ تامسون یک دستگاه کوچک نمایش فیلم را بکار انداخت و لحظاتی بعد روی دیوار سفید اتاق ، فیلم مورد نظر به نمایش در آمد، شروع فیلم با نمایش بساط تریاک کشی همراه بود۰ جناب رئیس شورای عالی سلطنت ، سید جلال تهرانی روی تشکچه لمیده بود و تریاک دود می کرد. صحنه های بعدی از آن هم کثیف تر بود، حدود سه ربع ساعت همه ما شاهد عشقبازی پیرمرد با فاحشه های مو بور و همچنین همجنس بازی او بودیم . صحنه هایی که آدمی به حالت استفراغ می افتاد و قهرمان آن آقای سید جلال تهرانی بود. صحنه محل فیلمبرداری هم بنظر من آشنا آمد. همان دفتر کار قطب زاده در خیابان کلیشی بود و حالا دیگر تردید نداشتنم که از خود من هم چنین فیلمهایی تهیه شده است . صحنه های عشقبازی و همجنس بازی سید جلال تهرانی از مهوع ترین و مشمئز کننده ترین ، مناظری بود که من در عمر دیده بودم . پیر مرد نحیف و استخوانی ، لخت مادرزاد، شاید هم تحت تاثیر مواد مخدرآنچنان کارهای شنیعی انجام می داد که بیننده براستی از آنچه که می دید. دچار تنفر می شد!. فیلم که معلوم بود ، طی یک مدت طولانی تهیه شده ، حدود چهل و پنج دقیقه طول کشید و وقتی دوباره چراغهای اتاق روشن شد ، سید جلال تهرانی حالت یک موش آب کشیده را داشت و شیخ ملا شهاب اشراقی در حالی که غش غش خنده را سر داده بود ، گفت : فیلم جالبی بود، آقای تهرانی و حالا حضرت مستطاب عالی با چنین سابقه ای قصد تشرف به حضور حضرت امام را هم دارید ؟ تهرانی ، سر بزیر داشت و با صدای بلند گریه می کرد. چند دقیقه بعد، دوریان مک گری، روی دسته مبلی که سید جلال در آن فرو رفته بود نشست و در حالی که پیر مرد
صفحه ۱۱۵
را می بوسید ، گفت فکرش را نکنید، بی توجهی از خودتان بوده است وگرنه از این نوع کارها در شبانه روز کم انجام نمی شود. شاید استعفای شما از ریاست شورای سلطنت به این وضعیت پایان دهد !. ۱۰ دقیقه بعد ، باز این پاتریسیا بود که بساط منقل و تریاک و وافور را روبراه کرد و سید جلال و شیخ ملا شهاب پس از چسباندن چند بست ، مشغول تنظیم متن استعفانامه شدند !. قطب زاده ، بعدها برایم تعریف کرد که هنگام دیدار سید جلال تهرانی با خمینی ، خمینی به او گفته بود، شنیده ام قبل از نوشتن استعفا به سینما رفته اید! از این فیلمها در تهران نمایش نمی دهند، همینجا باشید برایتان بهتر است !. و به ین ترتیب سید جلال هرگز به تهران بازنگشت . خاطرات من از این ایام دیگر چیز مهمی نیست که قابل گفتن باشد و می خواهم تاکید کنم که اینها همه در واقع مقدمه خاطرات من بود، برای آن که به صحنه اصلی خاطرات که ایران باشد ، برسیم .
صفحه ۱۱۶
ماجراهای مربوط به سفر خمینی از پاریس به تهران ، همانی بود که تلویزیونها نشان دادند . نه در جمبو جت ایر فرانسی که ما را به ایران می آورد، جای توطئه بود و نه اگر بود در مقابل چشمان آنهمه خبرنگار ، می شد کاری صورت داد، اما با اینهمه می توان گفت ، حتی پیش از آن که چرخهای این هواپیما از فرودگاه پاريس کنده شود ، صف ها مشخص شده بود و اختلاف نظر بر سر دومسئله لفت و لیس های مالی در نوفل لو شاتو و همچنین تقسیم مقامات آینده در ایران، همه آنهایی را که من می شناختم . بحالت قهر کنار هم نشانده بود . توطئه ها و یارگیری ها از همان نخستین لحظات ورود به فرودگاه مهرآباد آغاز شد. قطب زاده ، بنی صدر . غضنقر پور ، دکتر ابراهیم یزدی و حسن ابراهیم حبیبی در راس گروههای توطئه بودند و چون طی چند ماه گذشته عادت کرده بودند در محیط نوفل لو شاتو و پاریس هر چه می خواستند بدون برخورد به هیچ مانعی انجام دهند ، تهران را هم همین گونه فرض کردند و چند روز اول را که باید
پلاک خودرو به انگیلیسی بود و این خودرو متعلق به سفارت آمریکا در تهران بود
صفحه ۱۱۷
صرف سفت کردن جای پای خود در تهران می کردند، عملاً به باد دادند و این فرصت بزرگی بود برای جناح عمامه بسر که بهشتی سر نخشان را بدست داشت و خمینی را آنچنان از یاران پاریسی خود جدا کرد، که دیگر حتی دیدار اینها با خمینی جز با خواهش و التماس و با پادرمیانی خانم دوریان مک گری امکان پذیر نبود. در میان این چند نفر ، بنظرمن صادق قطب زاده از همه با هوش تر بود . او دارای یک مغز کامل برای توطئه بود و صفات و مشخصاتی داشت که بقیه فاقد آن بودند. خودش هم می گفت که اینها بیشتر و بهتر از من درس خوانده اند، اما هیچ چیز نمی فهمند . درباره بنی صدر می گفت این آدم شوق خودنمایی دارد و چون کم هوش است ، دلش می خواهد به عنوان یک آدم باسواد مصرفی شود، آرزو به دلش مانده که اگر یک روز هم شده، در دانشگاه درس بدهد ، صحبت دکتر یزدی که می شد، می گفت : گاو پیش این آدم سقراط است ، کوچکترین استعدادی ندارد و هر چه امریکایی ها بگویند مثل یک سرباز عمل می کند. نظرش درباره حبیبی خوب بود. می گفت با هوش ، آب زیر کاه و محافظه کار است. و دیگران را هم به قول خودش داخل آدم نمی دانست ! .
جعفر شفیع زاده سرتیم محافظان خمینی
همین صادق قطب زاده که گفتم با هوش ترینشان بود و می دانست چه می خواهد بکند، همان روز ورودمان به تهران و بعد از مراسم بهشت زهرا، در اقامتگاه خمینی مرا صدا زد و گفت آماده باش تا باتفاق چریکهایت به حضور امام بروید! گفتم چه خبر است ؟ گفت : خبری نیست ، امام می خواهد از شماها تشکر کند و مثل این که سبیلتان را هم چرب کند . همین طور هم شد، خمینی کلی تعریف و تمجید از خدمات چریکهای من و شخصی من کرد و بعد هم گفت : می دانم در این دو ماهه چقدر در عذاب بوده آید و شنیده ام که چند سال هم از قوم و خویش هایتان دور بوده اید، چون
صفحه ۱۱۸
کریم دستمالچی فرزند عبدالرحیم به جرم ایجاد اغتشاش در بازار مسلمین و به تعطیل کشاندن آن، کوشش در جهت بی اعتبار کردن جمهوری اسلامی ایران از طریق مصاحبه با تلویزیونهای خارج از کشور، ارتباط با سران جبهه ملی جهت راهپیمائی ۲۵ خرداد، کمک مالی به گروهکهای ضد انقلاب، تصویب منشوری علیه جمهوری اسلامی ایران، به اعدام محکوم شد.حاج کریم دستمالچی را در تاریخ ۲۲ تیر ماه ۱۳۶۰ اعدام کردند.بعد از این اتفاق سرای دستمالچی به سرای آزادی تغییر نام داد. سرای آزادی در انتهای بازار عباس آباد واقع گردیده و در صنف پارچه فعال است.
حالا بسلامتی همه به اینجا رسیده ایم و دیگر خطری متوجه ماها نیست و این جاها شلوغ است و ملاقات داریم وچه و چه … با نظر دکتر یزدی موافقم که پنج روز به مرخصی بروید و حتماً روز هیجدهم اینجا باشید که تازه کارها دارد شروع می شود. البته آقای جعفر آقا پنج روز زیادش است و صبح پانزدهم باید اینجا باشد !. از اتاق که بیرون آمدیم، آقایی بنام دستمالچی که از بازاریان تهران بود و شنیده ام خمینی او را هم تیرباران کرد ، یک میلیون تومان پول نقد ، در برابر یزدی و قطب زاده بمن داد که میان چریکهایم تقسیم کنم . موقع خداحافظی به قطب زاده گفتم نمی دانم ولی فکر می کنم ، کسانی هستند که دلشان تمی خواهد ما اینجا باشیم ، و خدا می داند این چند روز چه خواهد شد ؟ قطب زاده خندید و گفت : فعلاً که خبری نیست . خمینی است و این آخوند شپشوها! چه بهتر که استراحتی کنیم تا دور بعدی بازی برسد . تو هم با خیال راحت برو ببین این نامردها پولهایت را بالا نکشیده باشند و صبح پانزدهم هم اینجا باش ، ساعت از دو بعد از نصف شب روز پنجشنبه گذشته بود و در حقیقت وارد روز جمعه سیزدهم بهمن شده بودیم که با یک مرسدس بنز آخرین مدل که همان دستمالچی در اختیارم گذاشت بسوی اصنهان براه افتادم. در حالی که دلم شور می زد و این دور شدن از تهران را نوعی توطئه می دانستم، اما پیش خودم هم حساب کردم که جمعه شروع شده و من هم به گفته خمینی صبح پانزدهم یعنی روز یکشنبه باید در تهران باشم ، جمعه که تعطیل است و می ماند یک روز شنبه که طی یک روز هم کسی کاری نمی تواند بکند! و با این دلخوشی ساعت ۸ صبح به قهدریجان رسیدم ، وضع پدر و مادرم در قهدریجان نمونه بود. داود و خواهرم نیز وضعی استثنایی داشتند. مغازه قصابی بزرگتر و مدرن تر شده بود . حالا چند تا یخچال ویترینی هم
بنز اهدایی حاج کریم دستمالچی بازاری که بدستور خمینی اعدام شد
صفحه ۱۱۹
جعفر شفیع زاده در مدرسه رفاه به همراه سید احمد خمینی ، بازرگان ، یزدی
داشتیم. هم درامد مغازه خیلی بالا رفته بود و هم بهر حال ماهی ده هزار تومان نوع زندگی آنها را تغییر داده بود. مادرم مرتب قربان صدقه ام می رفت ، اما رفتار پدرم چندان صمیمانه و احترام آمیز نبود! . آخر سر هم طاقت نیاورد و همان شب وقتی که تنها شدیم. بنای سرزنش را گذاشت و گفت که نمی داند من چکار می کنم و این مدت کجا بوده ام و چکار کردہ ام، اما مطمئن است که راه شرافتمنداته ای را انتخاب نکرده ام ، این عین کلمات پیرمرد است ، می گفت : من خوب می دانم که در این دوره و زمانه این پولهای یا مفت را الکی به کسی نمی دهند و ترس از آن دارم که تو وارد کار قاچاق و این جور کارها شده باشی، پیر مرد همه را درست می گفت و برای اولین و آخرین بار در میان همه کسانی که تا آنروز در عمرم شناخت بودم، این تنها کسی بود که حتی پول گولش نمی زد. نمی دانم ، شاید هم چون من پسرش بودم، گول پول را نمی خورد. حوصله جر و بحث با پدرم را نداشتم ، خوابیدم و صبح با داود صحبت کردم بلکه بتوانم در زندان با سید مهدی هاشمی ملاقات کنم . تا زندان هم رفتیم ، داود طالب ملاقات شد که اسم من در میان نباشد، اما رئیس زندان که افسری بنام سرهنگ فدوی بود، زیر بار نرفت و به این ترتیبی سرخورده و مایوس یرگشتیم. سری به بانک زدم، که بعلت اعتصاب تعطیل بود و اما داود گفت که از بابت پول خیالت راحت باشد ، چون علی اکبر پرورش همه رسیدها را به او داده و چیزی نزدیک به دو میلیون و چهارصد هزار تومان موجودی دارم. دوباره به قهدریجان برگشتشم، پنجاه هزار تومان به مادرم و بیست هزار تومان هم به خواهرم و داود دادم و پیش از ظهر همانروز شنبه بسوی تهران برگشتم. احساس کردم، قهدریجان دیگر جای زندگی کردن من نیست .حدود ساعت شش بعد از ظهر به مدرسه رفاه رسیدم.
صفحه ۱۲۰
قطب زاده ، بلافاصله مرا به کناری کشید و گفت : پهلوان حق با تو بود و خوب شد که زود برگشتی . اگر می توانی به بقیه هم اطلاع بده که منتظر هیجدهم نباشند و برگردند که این انقلاب با این مادر قحبه ها، بدون شما بروبچه های لیبی صفایی ندارد. خودت هم گوشت را باز کن ببین چه می گویم . اولاً از بغل دست من تکان نمی خوری ، دوما این شیخ صادق خلخالی یک گروه فدایی برای خمینی ترتیب داده که مثل آب خوردن سر می برند . دک کردن شماهم بهمین جهت بود، که البته من هم فریب خوردم و حق با تو بود . فعلاً شما هستید و این گروه بچه آخوندها که باید ضرب شصت نشان بدهی، سوماً من توانستم چايچی را همه کاره اینجا قرار بدهم و گفته ام که با تو مثل یک فرمانده رفتار کند، بنابراین حواست جمع باشد، گند نزنی، چهارما ساعت ده شب همین جا باش ، قرار است جایی برویم . بقیه حرفها را هم بعد می زنم . ساعت ده شب، قطب زاده آمد و گفت برویم ! پیش از ترک مدرسه رفاه، قطب زاده گفت : آخوندها دارند سعی می کنند، دور را از دست ما بگیرند، من هم دارم با آنها بازی می کنم ولی یادت باشد بیشتر کسانی که ما در اینجا می بینیم ، به کسانی که با خمینی از خارج آمده اند، یک جور دیگری نگاه می کنند. ما هم باید با مشت بسته بازی کنیم ، مثلا من هیچ دوست ندارم که تو مثل راننده ها پشت فرمان اتوموبیل بنشینی . تو فرمانده چریکها هستی و اینجا باید نقش یک فرمانده بسیار مهم را بازی کنی تا بقیه ماستها را کیسه کنند، اصلاً خودت را دست کم نگیر!.وقتی اتومبیلی با یک راننده آمد تا من و قطب زاده را ببرد و در را برایمان باز کردند و من و قطب زاده روی صندلی عقب نشستیم و راننده که یک استاد دانشگاه تهران بنام دکتر پرویز ساداتی بود ، بسوی زعفرانیه براه افتاد، تازه فهمیدم مقصود قطب زاده از کارهایی که می خواست من بکنم ، چیست؟
صفحه ۱۲۱
چریکی که شهردار شد – مهندس محمد توسلی در کنار بازرگان
بچه قصاب قهدریجانی ، فرمانده چریکهای محافظ خمینی ، باید روی صندلی عقب لم بدهند و یک دکتر انقلابی زاده و استاد دانشگاه باید راننده اش بشود و خیال کند دارد به انقلاب خدمت می کند ، این بود معنی با مشت بسته بازی کردن که قطب زاده توصیه اش را می کرد. ساعتی بعد، در زعفرانیه وارد یک خانه بسیار مجلل در کوچه ایران شدیم . برادر قطب زاده ، مهندس توسلی که بعد شهردار تهران شد . زمانی که اسم ابوشریف را برای خودش انتخاب کرده بود، محمدرضا مهدوی کنی و برادرش ،هاشمی رفسنجانی ، مهندس چمران و یک خانم چادر بسر و سر و صورت پوشیده آنجا بودند. به محض آن که زن چادر نمازی با لهجه شیرینش و به آرامی بمن گفت : جعفر ! یاد خیابان فوش بخیر، دوریان مک گری را شناختم و از بودنش در آنجا خوشحال هم شدم. آن شب ، دوریان متکلم وحده بود و بجز هنگامی که می پرسید یا از او سوالی می کردند ، تمام مدت مشغول مشغول حرف زدن بود. تشکیل کمیته ها، برنامه ریزی احتمالی برای مسموم کردن آب تهران و ایجاد جو وحشت در جامعه مهمترین مسائلی بود که آن شب توسط دوریان مطرح شد و انجام هر یک از آنها بعهده کسانی گذاشته شد. تشکیل کمیته ها به عهده مهدوی کنی و برادرش گذاشته شد، مهندس توسلی با کمک داماد بازرگان که شخصی بنام مهندسی حجازی بود و البته در جلسه حضور نداشت ، باید طرح مسموم کردن منابع آب تهران را بریزند که اگر لازم شد، عمل شود و ایجاد جو وحشت هم تا هجوم به خانه افراد و تجاوز به زندگی آنها ، در پوشش سربازان و افسران ارتش، جزو کارهای زمانی یعنی همان ابو شریف ، قرار گرفت .
ساعت دو بعد از نصفه شب، قطب زاده رشته سخن را بدست گرفت و گفت : ما سر و صدای بسیار راه انداخته ایم که مخارج انقلاب را بازاریان تهران داده اند، اما حقیقت اینست که ما ۱۶ میلیون دلار از یک کشور دوست خارجی
عباس آقا زمانی معروف به ابو شریف در کنار خمینی ، مهدوی کنی ، چمران و بنی صدر
صفحه ۱۲۲
قرض کرده ایم و مجبوریم خیلی زود به آنها بر گردانیم و گرنه توقعاتی مثل در آمد نفت به میان می آید، امروز که خدمت امام مشرف بودم، فرمودند که آقای مهدوی کنی یا هاشمی رفسنجانی و یا سایر آقایان، هر چه زودتر و بهر ترتیبی که مصلاح است ۰ این رقم را جمع آوری کنند که زیر بار نفوذ خارجی نباشیم . بنا براین وظیفه همه ما است که خیلی زود مثلاً ظرف یک هفته این رقم را از هر طریقی که صلاح می دانند ، جمع و جور کنند ! هاشمی رفسنجانی گفت ” اتفاقا امام بخود من هم فرمودند ولی ما نمی دانیم اینهمه پول را از چه طریقی می شود بدست آورد؟ قطب زاده گفت ، فکر می کنم آقای ابوشریف بتواند کاری بکند ! البته درست است که ۱۶ میلیون دلار پول کمی نیست ، اما با استفاده از شلوغی اوضاع شاید بشود با رفتن به موزه ها و بیرون آوردن بعضی از چیزها، مشکل را حل کرد !. ابو شریف گفت ، مسئله بیرون آوردن آثار تاریخی از موزه ها این قدر هم که آقای قطب زاده فکر می کنند، آسان نیست . از موزه ها مراقبت می شود، حسابی هم مراقبت می شود و بخصوص در این چند ماه اخیر این مراقبت ها بحدی افزایش یافته که یک کفتر چاهی هم نمی تواند به آنجا نزدیک شود. هاشمی رفسنجانی و برادران مهدوی کنی نیز هر یک به سهم خود در تایید سخنان ابو شریف حرفهایی زدند و جملگی اعتقاد داشتند که این کار قابل پیاده شدن نیست و باید برای تامین آن ۱۶ میلیون دلار فکر دیگری کرد. دوریان مک گری، در آرامش و سکوت کامل ، گذاشت همه حرفهایشان را زدند و آن وقت یکی از آن تک خالهای عجیب و غریبش را رو کرد. از آن تک خالهایی که آدم ،هم لذت می برد و هم عصبانی می شود که چرا به ذهن خودش نرسیده است . وقتی که حرف همه تمام شد . دوریان
صفحه ۱۲۳
با صدای بلند گفت : تا آنجا که من شاهد بودم، آقای قطب زاده همین الان موضوع سرقت از موزه ها را مطرح کردند، در حالی که اطلاعات دقیق شما در مورد حفاظت از موزه ها ، یک اطلاعات قبلا مطالعه شده است ، من می خواهم و اصرار دارم بدانم که آقایان اینهمه اطلاعات را از کجا بدست آورده اند ؟و برای چه بدست آورده اند؟. با شنیدن این سخنان ، رنگ از روی ابوشریف، هاشمی رفسنجانی و محمد رضا مهدوی کنی پرید و هر سه سعی کردند بنحوی دسته گلی را که به آب داده بودند، پرده پوشانی کنند. اما دوریان مک گری هم دست بردار نبود و با سوالاتی که مطرح می کرد، بیش از پیش مشت آقایان را باز می کرد. آخرهم دوریان با عصبانیت تهدید کرد که اگر بلافاصله جواب قانع کننده ای نشنود، قضیه را با خمینی در میان خواهد گذاشت و این به قیمت حذف آقایان از همه برنامه ها خواهد بود!. تهدید دوریان کار خودش را کرد و ابو شریف گفت : واقعیت اینست که پس از ماجرای میدان ژاله ، ما نه بخاطر فروش اسباب و اثاثیه موزه بلکه برای آن که ضربه دیگری به رژیم بزنیم برنامه ای ریختیم که طی یک کار چریکی مقداری از اسباب موزه ها را جابجا کنیم و شاه و دستگاهش را به دزدی آثار تاریخی متهم سازیم. خیلی هم زحمت کشیدیم ولى نشد. دوریان که دست بردار نبود، گفت ؛
شما بگویید که اولین بار چه کسی این فکر را مطرح کرد و چه کسانی و از چه زمانی وارد کار شدند و تا کجا پیش رفتید . این بار نوبت جواب دادن هاشمی رفسنجانی بود. رفسنجانی گفت : فکر اولیه از یکی از استادان دانشگاه بنام قائم مقامی بود و چون به نقشه موزه ها هم احتیاج داشتیم توانستیم از طریق ناصر پاکدامن که او هم استاد دانشگاه است و همسرش هما ناطق که دختر مهندس ناصح ناطق است به این نقشه ها دست پیدا کنیم . دو ماه برنامه ریزی کردیم، اما در مرحله اجرا،
سمت راست هما ناطق و نفر سمت چپ همرسش ناصر پاکدامن
صفحه ۱۲۴
چهار نفر از بچه ها دستگیر شدند که هنوز هم در زندان هستند و ما مجبور شدیم برنامه را متوقف کنیم . دوریان مک گری که به حدس من ، همه این چیزها را می دانست و فقط می خواست اعتراف بگیرد و بنحوی قطب زاده را بر سر آنها سوار کند، در حالی که باز بر حسب تجربیات من می توانست جلوتر هم برود، صحنه را برگرداند ، گفت : این کارهای شما قابل تحسین هم بود، است اما معلوم است که نپخته و نسنجیده کار کرده اید بهر حال گذشته که گذشته است ولی یادتان باشد که آن موقع یک ساواکی پرقدرت سر کار بود که آنرا براحتی از کار انداختیم و اوضاع هم حالا جور دیگری است و گمان نمی کنم از مأموران دولت کسی حال و حوصله در افتادن با اینگونه موضوعات را داشته باشد. بنظر من طرح آقای قطب زاده باید عملی شود و بخصوص که یکی از بهترین فرمانده های ورزیده چریکی حالا افتخار داده اند و با ما همکاری می کنند ، بنا براین همانطوری که بعرض امام هم رسیده ، آقای شفیع زاده رهبری عملیات را خواهد داشت و مطمئنم که موفق هم خواهد شد و شما هم باید هر چه در اختیار دارید و او می خواهد در اختیارش بگذارید ! راستش را بخواهید آنچنان تعجب کرده بودم که هیچ کاری و هيچ عکس العملی از دستم ساخته نبود ، جز سکوت ! قطب زاده، حتی نگفته بود کجا می رویم و موضوع چیست و من که بنا به میل خودم و بدون برنامه قبلی از اصفهان کوبیده بودم و آمده بودم حالا می شدم فرمانده عمليات حمله به ،موزه ها و دستبرد زدن به آنجا !، اما کمی که بخودم آمدم ، با آن هوش و ذکاوتی که در دوریان مك گری سراغ داشتم فکر کردم، بی گدار به آب نزده است و حتما پشت این جلسه و سخنان او طرح و نقشه اساسی دیگری وجود دارد. سکوت و بی تفاوتی من که به قول دوریان به قدرت من در نزد آقایان تعبیر شده بود، سر انجام با این وعده که بزودی درباره جزئیات کار با آنها صحبت خواهم کرد
صفحه ۱۲۵
شکسته شد و چون ساعت به چهار بامداد رسیده بود و حکومت نظامی هم برقرار بود ، قرار شد، همه بجز من ، دوریان و قطب زاده در آنجا بمانند تا صبح شود. وقتی از خانه بیرون می آمدیم، گفتم : با حکومت نظامی چه کنیم؟ دوریان از زیر چادر دستم را کشید و گفت : فکرش را نکن ! حکومت نظامی با من ! .
صفحه ۱۲۶
حدود ساعت چهار و نیم صبح که از خانه خیابان زعفرانیه بیرون آمدیم، بنا بدستور دوریان مک گری، من پشت فرمان اتومبیل نشستم، خودش که حالا دیگر چادر بسر نداشت و موهایش را افشان کرده بود، کنار دست من نشست و قطب زاده و راننده قبلی که گفتم استاد دانشگاه بود، در صندلی عقب جای گرفتند. هنوز درست وارد جاده پهلوی نشده بودیم که مأموران فرمانداری نظامی ، فرمان ایست دادند . دوریان بلافاصله گفت : دیوانه بازی در نیار و بایست ! یک درجه دار که بلندگویی هم در دست داشت، گفت : دستهایمان را روی سرمان بگذاریم و پیاده شویم. دوریان گفت : همین طور که گفت عمل می کنیم. همه پیاده شدیم و در حالی که سربازی به زانو نشسته و لوله تفنگش بطرف ما بود، درجه دار دیگری پیش آمد و بمن گفت ، کارت شناسایی ، پیش از آن که من حرفی بزنم ، دوریان کارت عبور مجاز شبانه را به درجه دار نشان داد. کارت را گرفت ، نگاهی به کارت و دوریان انداخت و فتط پرسید، آقایان همه با شما هستند ؟ چون
صفحه ۱۲۷
دوریان جواب مثبت داد، احترام نظامی گذاشت و اجازه عبور داد. سربازی که بسوی ما قراول رفته بود ، از جا برخاست و ما راهمان را ادامه دادیم . من باز در دنیایی از حیرت فرو رفته بودم که این زن ، این دوریان کیست که از پاریس تا قلب تهران ، از دادگستری فرانسه تا فرمانداری نظامی تهران ، همه جا نفوذ دارد ، به همه دستور می دهد و برای آخوندهای خمینی ، به آن سهولت خط و نشان می کشد؟ این بازرسی ها دو بار دیگر هم تکرار شد و هر بار به همان ترتیب خاتمه یافت . به راهنمایی دوریان وارد خیابان دولت در قلهک شدیم ودر کوچه ای بنام داراب مقابل يك خانه نسبتا شیک و مجلل ایستادیم. دوریان و قطب زاده چیزی نزدیک به بیست تا بیست و پنج دقیته با هم به انگلیسی صحبت کردند و بعد دوریان بمن گفت که با او پیاده شوم. قطب زاده گفت که ۵-۶ دقیته بیشتر تا ۶ صبح نمانده و دیگر ترسی از ماموران فرمانداری نظامی نخواهد داشت و در ضمن گفت که شب دوباره او را با دوریان خواهیم دید. هنوز ما در آستانه ورود به آن خانه مجلل بودیم و دوریان داشت در را باز می کرد که اتومبیل قطب زاده از جا کنده شد و حرکت کرد ، وارد یک حیاط بزرگ که استخری هم داشت شدیم و بعد به درون ساختمان رفتیم. دوریان کیف و کفش خود را بسویی پرتاب کرد و در حالی که به مبل بزرگی اشاره می کرد که روی آن بنشینیم خودش بطرف تلفن رفت و بی اغراق بیشتر از یکساعت و نیم با چند مخاطب مختلف و همه هم با زبان انگلیسی صحبت کرد. ساعت هفت و نیم صبح گوشی تلفن را گذاشت و ضمن شوخی و خنده و یاد آوری ماجراهای پاریس و نوفل لوشاتو مرا به آشپزخانه برد و این بار در شکل یک خانم خانه دار به تدارک صبحانه پرداخت . باتفاق صبحانه مفصلی خوردیم در حالی که این زن خستگی ناپذیر و مرموز لحظه ای از شوخی و خندیدن باز نمی ماند. بعد هنگامی که مشغول جمع آوری وسائل صبحانه بود، گفت که هر دو خسته
صفحه ۱۲۸
ایم و می توانیم تا دو بعد از ظهر بخوابیم . دست مرا کشید و به داخل یک حمام هل داد و گفت با حمام صبحگاهی ، نصف خستگی شما را خواهد گرفت . دوش آب گرم در آن صبح زمستانی براستی در رفع خستگی و بی خوابیم معجزه کرد. وقتی از حمام بیرون آمدم، دوریان با صدای بلند فریاد زد که به طبقه دوم بروم، از روی پله های فرش شده بالا رفتم و در داخل تنها اتاقی که درش باز بود، دوریان را دیدم که لخت مادرزاد ، از حمام بیرون آمده و دارد به تمام بدنش کرم می مالد، تصمیم گرفتم برگردم که صدا زد ، تو چرا این قدر کمرویی! هنوز نفهمیده ای که من اگر مثل شما مردها نبودم در اینهمه حادثه با شما ها کنار نمی آمدم؟ گفتم: چرا، ولی من هم شرم و حیای دهاتی خودم را دارم! دوریان خندید و گفت : پس چرا با پاتریسیا از این شرم و حیاهای دهاتی نداشتی؟ گفتم : لابد حالا باید فیلم خودم و پاتریسیا را تماشا کنم؟ در حالی که بشدت میخدندید و حوله خیسی را بطرفم پرتاب می کرد، گفت : نه ! تو براستی پسر خوبی هستی و همین طور که مشغول پوشیدن رب دشامش بود ، اضافه کرد ، پاتریسیا خودش برای من تعریف کرد که چقدر ترا دوست دارد. شاید اگر پاتریسیا این درد دلها را نمی کرد، خود من هم اگر وقت داشتم، عاشقت می شدم !!.
می دانستم که دروغ می گوید. دوریان از آن زنهایی بود که نمی توانست حرف راست بزند. شاید هم بخاطر شغلش بود . زن ماجراجویی بود که فقط از حادثه و قضا و بلا خوشش می آمد. بهر حال گفت که در اتاق پهلویی استراحت کنم و تا ساعت دو بعد از ظهر خیالم راحت باشد. بعد هم خودش تا گردن زیر لحاف رفت . من هم به اتاق پهلویی رفتم. اتاق مجلل و تمیزی بود که تمام در و دیوار آنرا عکسهای زننده سکسی پوشانده بود. نمی دانستم براستی این خانه متعلق به خود دوریان بود ، یا بطور امانت در اختیارش گذاشته بودند .
صفحه ۱۲۹
دوریان مک گری به همراه خمینی ، اشراقی ، احمد خمینی
ساعت ۱۲ از خواب بیدار شدم. دوریان باز مشغول صحبت کردن با تلفن بود. سرم کمی درد می کرد. دوریان پس از این که صحبتهای تلفنیش تمام شد، یک لیوان ویسکی برای من ریخت و خودش مشغول لباس پوشیدن شد. یک لحظه فکر کردم زن زیبایی است و خودش هم می داند که زیباست .او همیشه مرا غافلگير کرده بود . در جلسات و هنگام گفتگو با کسانی مثل سید احمد خمینی، بنی صدر ،قطب زاده ، سرهنگ تامسون امریکایی و یا مستر ساندرز انگلیسی به یک فرمانده نظامی بیشتر شباهت داشت تا به یک زن خوشگل و خوش برو رو . با خمینی که بود، زنانه، ساکت و آرام رفتار می کرد. مثل این که از مریدان خالص و مخلص اوست . در کلوب راسپوتین پاریس مثل یک زن بار رفتار می کرد . براحتی لخت مادرزاد مقابل من می ایستاد، اما وقتی چادر نماز مشکیش را بر سر می گرفت و سر و روی می پوشاند ، یک حاجیه خانم شصت هفتاد ساله را می دیدی که چقدر آداب و رسوم چادر بسر کردن را خوب بلد است . اینها را به این جهت می گویم که طی این خاطرات با او زیاد سر و کار خواهیم داشت و دوست دارم از خصوصیات او بیشتر آگاه باشید.
بهر حال آنروز هم پس از این که مثل همیشه آرایش مناسبی کرد و باتفاق ناهار مختصری خوردیم، ناگهان قیافه ای بسیار جدی گرفت و گفت : ببین جعفر نزدیک دو ماه از آشنایی من و تو می گذرد، اما من ترا خیلی زودتر از اینها می شناختم. تو مرا در پاریس شناختی اما من با طرز کار تو از دمشق آشنا بودم .تو یک چریک واقعی هستی . تو می توانی یک کارلوس باشی. اما مجبورم عیبهایت را هم بگویم و حتی بگویم برای پوشانیدن این عیبها چه باید بکنی . اینست که به تومی گویم، باید خیلی مواظب خودت باشی، تو دل و جرات داری، با هوشی، می توانی بسرعت عمل کنی، اما یک عیب بزرگ داری و آن این است که نه تحصیلات عالی
صفحه ۱۳۰
جعفر شفیع زاده در کنار خمینی
بلکه حتی تحصیلات مناسبی هم نداری و این همه جا به ضرر توست . تو حتی اگر یک دیپلم داشتی، حواست را جمع کن ، نه مدرکش را ، سوادش را، بنظر من برای بسیاری از کارها مناسب تر از کسانی هستی که دور و بر این پیر مرد را گرفته اند، اما خوب ، همین است که هست ، فعلا هم کاریش نمی شود کرد . بنابراین باید این ضعف بیسوادی را با کارهای دیگر از بین ببری. مثلاً همین موضوع خارج کردن اشیای باستانی از موزه ایران باستان و موزه کاخ گلستان ، می تواند ، یکباره سرنوشت ترا عوض کند. ما تلاش می کنیم همه کارها باسم تو صورت بگیرد و تو پیش خمینی بعنوان طراح و عامل اصلی این کارها معرفی شوی. وقتی خمینی نقش ترا تایید کرد، دشمنان تو دیگر غلطی نمی توانند بکنند . حرافهایش که تمام شد، گفتم ، صحبت های شما آنقدر رک و صریح بود که راستش را بخواهید هنوز نتوانسته ام همه اش را بفهمم اما این موضوع دشمنان من ، یک کمی مرا ناراحت کرده است ۰ من هنوز کاری شروع نکرده ام موضوعی پیش نیامده که رقیب و دشمنی داشته باشم . دوریان گفت : اشتباه تو همین جاست ، تو در دنیای محدود خودت مانده ای در حالی که دیگران روی تو حساب می کنند. بسیاری از بر و بچه ها که برای دوره دیدن به دمشق رفته اند ، از زبان دوستان سوری تو حکایتهایی از زبر و زرنگی تو شنیده اند و تقریبا همه شان آن ماجرای اعدام افسران سوری را هم می دانند . بر این اساس تو برایشان یک غول بزرگ دنیای چریکی هستی. این مردک دیوانه که اسمش را ابوشریف گذاشته و از کودن ترین بچه های دمشق بوده، فعلاً خطرناکترین دشمن آقاست و بدش نمی آید که بعنوان شروع کار سر ترا با کارد آشپزخانه هم که شده برد!، بنا براین باید خیلی مواظب خودت باشی ، به کسی اعتماد نکنی، کمتر حرف بزنی و بیشترعمل کنی . تو باید کنار دست صادق باشی. این بچه هم حرف مرا گوش
صفحه ۱۳۱
تصویر سودابه در فرودگاه شاردوگول پاریس قبل از پرواز خمینی به تهران
نکرد و حالا تنهاست . فقط ترا دارد. ترتیب خیلی کارها داده شده است . یادت باشد که رمز موفقیت تو در خوب انجام دادن عملیات موزه ایران باستان و موزه کاخ گلستان است . گفتم : ببین خانم دوریان ،حالا که شما مرا خوب می شناسید، می دانید که من نوکر و فرمان بر خوبی هستم، اگر بمن بگویید این را بزن، آن را بگیر، این کار را بکن ، آن کار را نکن ، خوب و خیلی خوب انجام می دهم اما این که خودم بنشینم و طرح و نقشه بریزم از من ساخته نیست. مثلا در مورد همین کار موزه ها، من در همه عمر حتی یک بار به موزه نرفته ام. چطور می توانم بروم از آنجا دزدی کنم ؟ دوریان در حالی که باز غش غش خنده را سر داده بود، گفت : باز که دیوانه بازی در می آوری مثل این که گوشت به حرف من نیست. من که گفتم ترتیب همه کارها را من و دوستانم می دهیم و بعد همه را به حساب تو می گذاریم . همین ، در همین موقع زنگ در منزل بصدا در آمد و دوریان برای باز کردن در از اتاق بیرون رفت . دقیقه ای بعد در برابر چشمان ناباور من پنج مرد امریکایی گردن کلفت که دو نفر زن هم همراهشان بود وارد شدند . دوریان ، مرا به آنها معرفی کرد و بعد همانجا، در اتاق ناهار خوری، همگی دور میز نشستیم. یکی از زنها که ایرانی و اسمش سودابه بود، کنار دست من نشست و پس از کمی حر فهای متفرقه، گفتگو بزبان انگلیسی میانشان آغاز شد و هر جا که لازم بود. آن خانم ایرانی و یا دوریان ، توضیحاتی هم به من می دادند. نزدیک به نیمساعت بعد از شروع گفتگو تازه فهمیدم که کار سرقت اشیای تاریخی را این گروه امریکایی انجام می دهند و نه من و ابو شریف ، یا دار و دسته آخوندها!. جلسه تا ساعت ۶ بعد از ظهر طول کشید و قرار شد ،
صفحه ۱۳۲
فردا صبح ساعت ۱۰ باز در همانجا دور هم جمع شویم . آنها رفتند و من و دوریان باز تنها ماندیم و دوریان در حالی که از جلد همیشگیش در می آمد تا دوباره اسلامی بشود، بمن گفت : درباره این برنامه ملاقاتها و صحبت ها بجز من و او فقط یک نفر دیگر می تواند در جریان قرار بگیرد و او هم صادق قطب زاده است . او بخصوص روی دکتر ابراهیم یزدی اصرار داشت که بهیچوجه ، حتی یک کلمه نباید بداند . بعد از این هشدار، دوریان بجایی تلفن کرد و وقتی گوشی را گذاشت ، گفت : صادق تا چند دقیقه دیگر می رسد. گفتم: خانم دوریان ، می توانم فتط یک سوال بکنم ؟ گفت : بگو! گفتم: آیا، خمینی می داند که ما این شانزده میلیون دلار پول را می خواهیم از این طریق بدست بیاوریم ؟
دوریان ، باز آن غش غش خنده ها را سرداد و گفت ؛ اگر به کسی نگویی، اصلاً فکر اولیه این طرح از کله خود امام بیرون آمد. البته نه اینجوری! این امام از آن امامهایی که داشته ای نیست ! امام واقعی است ! و بعد باز غش غش خندهایش را سرداد . دنیایی که دو سال از ورود من به آن می گذشت ، دنیای شگفتی ها و عجایب و غافلگیری ها بود، اما این که خمینی آدمی هم با داشتن لقب آیت الله و یا آن سر و صداها ، طرح اولیه چنین سرقتی را داده باشد، آنروزها برایم باور نکردنی بود، حتی اگر دوریان می گفت . بنا براین حرفهایش را جدی نگرفتم و بعد هم قطب زاده آمد و دیگر مجال صحبت بیشتری پیش نیامد. این بار من پشت فرمان اتومبیل نشستم و قطب زاده کنار دست نشست و دوریان در حالی که بشدت سر و رویش را با چادر نماز مشکیش پوشانده بود، روی صندلی عقب جا خوش کرد . مقصد را قطب زاده مدرسه رفاه و بعد میدان بهارستان اعلام کرد ، اما همین که به میدان بهارستان رسیدیم، گفت که از خیابان شاه آباد، وارد کوچه ظهیرالاسلام بشوم و در وسطهای این خیابان دستور توقف
صفحه ۱۳۳
داد. به محض آن که قطب زاده پیاده شد ، یک اتومبیل بی ام و سبز رنگ ، درست پشت اتومبیل ما توقف کرد . دوریان نیز بلافاصله پیاده شد. در جلو را باز کرد و کنار دست من نشست. می خواستم اتومبیل را که دوبله هم نگاه داشته بودم، خاموش کنم که دوریان گفت ، نه تنها خاموش نکن، بلکه به محض آن که امام، صادق و دکتر یزدی سوار شدند ، بسرعت حرکت کن ، ولی بطوری که بی ام و بتواند دنبال ما بیاید ، مقصد هم همان خانه کوچه ایران در زعفرانیه است . این توقف توام با اضطراب و دلهره ، چیزی نزدیک به ۲۰ دقیقه طول کشید تا بالاخره اول دکتر یزدی و بعد خمینی و قطب زاده ، در سیاهی شب وارد اتومبیل شدند و حتی هنوز قطب زاده در را نبسته بود که با اشاره آرنج دوریان ، اتومبیل را بحرکت در آوردم و راه زعفرانیه را در پیش گرفتم. در تمام طول راه صحبت میان خمینی و دوریان جریان داشت و دوریان در مورد دولت بختیار و تماسهایی که با او دارد و همچنین خبرهایی که از اقامت و بیماری شاه در خارج داشت، اطلاعاتی به خمینی می داد. ساعت حدود هشت و نیم بعد از ظهر بود که از زعفرانیه وارد کوچه ایران شدیم و بهمان منزل رفتیم . هیچکس جز برادر صادق قطب زاده آنجا نبود، اما دقایتی بعد وقتی خمینی بالای اتاق روی یک مخده نشسته بود ، مهدی بازرگان، دکتر یدالله سحابی، دریا دار مدنی و سید احمد خمینی هم وارد شدند و دور تا دور خمینی روی زمین حلقه زدند . میهمانان بعدی درست پنج دقیته به آغاز حکومت نظامی مانده ، یعنی نه و پنجاه و پنج دقیقه شب وارد شدند : ویلیام سالیوان سفیر امریکا و دو نفر همراه که یکی از آنها ایرانی بود. با ورود اینها بقیه کمی دست و پایشان را جمع کردند تا تازه واردین هم جایی برای نشستن روی زمین
صفحه ۱۳۴
داشته باشند . من برای آنها چای بردم و قطب زاده اشاره کرد که باتفاق برادرش بیرون برویم. وقتی بیرون آمدیم، قطب زاده گفت تا صدا نزده است وارد اتاق نشویم و از آن لحظه دیگر هیچکس اجازه ورود به آن خانه را نخواهد داشت .
من و برادر قطب زاده ، در حال منزل نشسته بودیم که ناگهان زنگ در خانه بصدا در آمد. هر دو مات و متعجب و متحیر بودیم و نمی دانستیم چه باید بکنیم . برادر قطب زاده می گفت ، ظرفیت تکمیل است و این هر کسی هست قصد مزاحمت دارد و من بیم از آن داشتم که ماموران فرمانداری نظامی باشند و طرف هم ول کن معامله نبود و همچنان زنگ خوشخراش ساختمان را بصدا در می آورد. دو سه دقیقه بعد، قطب زاده از اتاق بیرون آمد و گفت : چه خبر است ؟ برادرش گفت : زنگ می زنند و ما بلا تکلیفیم، باز کنیم ، نکنیم؟ قطب زاده در حالی که عصبی بنظر می رسید، گفت : محلش نگذارید، بگذارید اینقدر زنگ بزند که جان از ما تحتش در آید. پرسیدم: مگر می دانید چه کسی زنگ می زند؟ گفت : بله آیت الله بهشتی است.
کم مانده بود از تعجب نفسم در سینه بند آید ! اگر هیچکس نمی دانست من بعد از میهمانی باغ حاج تراب می دانستم که چگونه سرنخ همه کارها در ایران بدست بهشتی بوده است . او بود که فرمان قتل آیت الله شمس آبادی را داد. او بود که مخالفان مذهبی را سازمان داد . او بود که مرا به سوریه و لیبی فرستاد . او بود که انقلاب را از اصفهان شروع کرد و به تهران رسانید . و در حقیقت او بود که هم اینها را تا آنجا آورده بود، حالا چطور می شد باور کرد که در حضور سفیر امریکا، جای همه باشد و جای او نباشد ؟!
صفحه ۱۳۵
جلسه آن شب میان خمینی و ویلیام سالیوان و همراهان هر دو نفر، تا ساعت شش صبح فردا، بی آن که کسی داخل یا خارج آن اتاق شود ، ادامه پیدا کرد و در این ساعت بود که در تاریکی صبحگاهان زمستانی ابتدا سفیر امریکا و دو نفر همراهانش ، بعد بازرگان و دوستانش و سر انجام، تیم خمینی که مابودیم از هم جدا شدیم و هرگروه بسویی رفت . تنها تغییری که داده شد ، پیوستن سید احمد خمینی به گروه ما و اضانه شدن دکتر یزدی به گروه بازرگان بود. خمینی و سید احمد را این بار به مدرسه علوی رساندیم . قطب زاده گفت که چند دقیته ای منتظر او باشیم و وقتی بازگشت ، در مقابل دوریان یکصد هزار تومان پول نقد بمن داد و گفت ، فعلا این را داشته باش تا بعد ! و بلافاصله اضافه کرد؛ اولاً ماشین پیش تو خواهد ماند، اما کلیدش را به احدالناسی نخواهی داد و چون بزودی عملیات موزه را شروع خواهید کرد، اجباراً چند روزی همدیگر را نخواهیم دید ، جا و مکانت پیش دوریان خواهد بود و تنها اوست که بتو خواهد گفت چه باید بکنی و دیگر هیچکس !
صفحه ۱۳۶
اگر با یکدیگر کاری داشته باشیم ، فرقی نمی کند چه تو و چه من ، ترتیب ارتباط را دوریان خواهد داد. همدیگر را بوسیدیم و من و دوریان مک گری که ساعت به ساعت اهمیتش برایم بیشتر می شد . بسوی خانه او براه افتادیم. دوریان باز از جلد اسلامیش بیرون آمد و به محض آن که وارد خانه شدیم، در چشم بهمزدنی، باز لخت مادرزاد شد و در حالی که بطرف حمام می رفت ، گفت ؛ صبحانه امروز را تو آماده خواهی کرد، جناب فرمانده عملیات موزه ! سپاهیانت ساعت ۱۰ اینجا خواهند بود . پس از صرف صبحانه و درست هنگامی که مشغول جمع کردن بساط صبحانه بودیم، میهمانان دیروزی وارد شدند و پس از یکی دو دقیقه کار شروع شد ، به یک چشم بهم زدن ، میز ناهار خوری و دیوارهای اتاق از نقشه های مختلف پر شد، وصحبتهایی که بنظر میآمد هیچگاه تمام نخواهد شد ،میان آنها آغاز گردید. وضع من بدلیل ندانستن زبان براستی بد و خیلی بد بود. دوریان و سودابه ، اگر کاری مربوط به من می شد، که همین جا بگویم خیلی هم کم بود، آن قسمت را برایم ترجمه می کردند و من دهها بار باید آنچه را که شنیده بودم تکرار می کردم تا رهبر عملیات که یک سرهنگ امریکایی بنام ویلیام بیکر بود، اطمینان پیدا کند که متوجه ماموریتم شده ام. بموجب دستور بیکر در تمام مدت عملیات، سودابه در کنار من بود تا از طریق ارتباط بی سیم، اگر دستورات تازه ای می رسید، آگاه بشوم. ساعت ۴ بعد از ظهر جلسه ۶ ساعته خانه دوریان مک گری خاتمه یافت . یک اسلحه جیبی به سودابه داده شد و یک کلت امریکایی و یک قبضه مسلسل یوزی اسرائیلی در اختیار من قرار گرفت . آن شب، تمام روز فردا و فردا شب استراحت می کردیم و پس فردا از ساعت ۶ بامداد در منزل دوریان جمع می شدیم تا عملیات موزه ایران باستان آغازشود .
صفحه ۱۳۷
در آخرین لحظات ، سرهنگ ویلیام بیکر صورتی در اختیار من گذاشت که ۲۷ مسلسل و ۱۱ کلت ، ۲۰ نارنجک ، سیصد هزار تومان پول نقد ، ۱۱ دست لباس افسری به اندازه هایی که کنارش نوشته شده بود ، مقداری طناب نایلونی ، یک مته حفاری و مقداری اسباب و لوازم دیگر در آن قید شده بود .
ابو شریف در کنار انیس نقاش که در ترور نافرجام به دکتر بختیار در فرانسه دستگیر شد
بیکر گفت : این فهرست را باید به هاشمی رفسنجانی و ابوشریف بدهی و بدون هیچگونه توضیح اضافی از آنها بخواهی که حد اکثر طی پانزده روز آینده ، آنها را به هر ترتیب که شده تهیه کنند و در اختیار تو بگذارند.این آن قسمت از برنامه بود که رهبری من را در عملیات موزه به طرفهای ایرانی نشان می داد.هنوز پای میهمانان از خانه بیرون نگذاشته شده بود که دوریان گفت : من دیگر طاقت ندارم. تو اگر می خواهی حمام بگیری ، بگیر، من رفتم بخوابم. فردا هم کاری نداریم و بنا براین زود بیدار نشو
من هم آنچنان خسته بودم که جز کپی کردن از کار دوریان قادر بهیچ کار دیگری نبودم و باین ترتیب خیلی زود بخواب رفتم.وقتی بیدار شدم، ساعت ۱۱ شب بود۰ دوریان در حالی که فقط رب دشامش را به تن داشت ، کنار تخت من نشسته بود و به آرامی مشغول خوردن ویسکی بود، سراسیمه از جا پریدم و سعی کردم خود را بپوشانم . دوریان باز غش غش خنده های معروفش را سر داد و گفت : جعفر! تو، آدم شدنی نیستی ! مگر دختر چهارده ساله ای که از خودت و بدنت خجالت می کشی؟ من که یک زن هستم راحت تر از تو هستم، ببینم مگر این یکی دو روز که تو مرا لخت دیدی اتفاتی افتاد؟ با عجله گفتم : نه ! معلوم است که نه ! اما یه چیزهایی هم مثل همین لباس پوشیدن یا نپوشیدن ، عادت است . شما عادت دارید لخت و برهنه راه بروید، ما عادت داریم خودمان را بپوشانیم. دوریان باز خندید و گفت :
صفحه ۱۳۸
پس ، جناب فرمانده زودتر بپوشید که ناموستان و عادتتان در خطر نیفتد! آن هم این نصفه شبی ! ساعتی بعد، باتفاق شام بسیار خوشمزه ای را که دوران آماده کرده بود با مقداری شراب فرانسوی خوردیم و پس از مدتی گفتگو درباره آینده کارهایمان و راهنمایی های بسیار خوبی که دوریان بمن می داد ، مست و نیمه مدهوش در همان سالن روی مبلهای نرم و گرانقیمت، بخواب رفتیم.
با صدای زنگ در خانه، ابتدا من وبعد دوریان از خواب پریدیم، شاید دوساعتی از خوابمان گذشته بود، دوریان پس از لحظه ای تأمل بمن گفت: تو برو در را باز کن ! و خودش مشغول جمع کردن لیوان ها و بطری های خالی شراب شد. وقتی وارد حیاط خانه شدم هوا می رفت تا روشن شود و وقتی در را باز کردم با تعجب زیاد آیت الله بهشتی و دکتر مفتح را دیدم. هنوز سلام عليكمان تمام نشده بود که آقایان وارد حیاط شدند و بطرف ساختمان براہ افتادند. معلوم بود که خانه را خوب می شناسند، لحظه ای بعد، همگی در سالن منزل بودیم.دوریان همچنان همان رب دشامبر نازك و بدن نما را بتن داشت و همه اعضای بدنش از زیر آن بخوبی پیدا بود. دوریان هر دو را بوسید و دقایتی چند در حالی که دستهایش در گردن آیت الله بهشتي حلته شده بود، با او مذاکره می کرد. هنگامی که من سینی چای و قهوه را به سالن آوردم، بهشتی با عصبانیت و صدای بلند می گفت : این پیرمرد خرفت، دارد مرا هم بازی می دهد! گرد عبایش را نتکانده و می خواهد سر مرا شيره بمالد. امروز قرار شده ساعت ۴ دوتایی جلسه داشته باشیم، آمدم با تو هم صلاح و مشورت کنم. این جوری نمی شود کاری کرد. این سه تا از آب گذشته ژیگولو که معلوم نیست سر صاحب مانده شان در کدام آخوریست، دور پیرمرد را گرفته اند و راستی راستی طرف باورش شده که امام است و
صفحه ۱۳۹
کفش جلوی پاهاش جفت می شود! پریشب با سفیر آمریکا جلسه می کنند. گزارشش به من رسید، من هم رفتم تا از ته و توى قضيه سر در بیاورم. مطمئن بودم هستند، اما در را روی من باز نکردند. بیست دقیقه زنگ زدم.دوریان میان حرفهای بهشتی پرید و خیلی رک و راست گفت :
من هم در آن جلسه بودم. اتفاقی هم نبود و با برنامه قبلی بود و هیچ لزومی نداشت که شما هم بیایید، چند دفعه ما باید از این قبیل حرفها داشته باشیم و هر بار من توضیح بدهم و باز یک هفته بعد همان موضوع ها مطرح بشود؟ اینجا هم دارد می شود مثل عراق و پاریس ! در جلسه پریشب هم موضوع هایی بود که قسمتی از آنها را هم خود شما خواسته بودید و باید سفير و امام حل و فصل می کردند که کردند و چه بهتر هم که تو نبودی وگرنه پیرمرد شاید زیر بار نمی رفت! اما همان حرفها را وقتی که سفير زد. همه قبول کردند
حرفهای دوريان مثل آبی بود که روی آتش می ریختند. او می گفت و بهشتی و مفتح سراپای گوش بودند. آخر سر، بهشتی گفت ؛ پس این طور ؟!. دوریان بلافاصله جواب داد: خوب! حالا اگر قضیه به میل شما، مقصودم هم تو وهم مفتح است ، نبود، چکار می خواستید بکنید؟بهشتی، در حالی که می خندید گفت و بالاخره اینجا ما هم یک کار هایی شدنی است که تصادفی هم بنظر بیاید و مقصر هم شاه و ساواك باشد و بین دوریان، خود خمینی مسئله ای نیست. من از این سه تا سوغاتی فرنگ دلخورم. بدجوری دارند. مسیر همه چیز را عوض می کنند؛
دوریان، خیلی خونسرد و آرام گفت : صد دفعه گفتم که همه چیزها را آنقدر جدی نگیر! باز هم تکرار کنم ؟همه با هم خندیدیم و بهشتی که دیگر از آثار آن خشم و غضب اولیه در أو نشانی نبود. گفت: راستی دوریان، قرار بود، امروز امانتی ها حاضر
صفحه ۱۴۰
باشد، حاضر خواهد شد؟
دوريان گفت: بله! فکر می کنم تا ظهر برسد. می مانید یا می روید؟
بهشتی گفت ؛ هستیم تا امانتی ها برسد، با این وضعی که پیش می رود، هیچ معلوم نیست آخر و عاقبت کار چه می شود. اگر نظامی ها دست به یک کودتا بزنند، تکلیف همه مان ساخته است …
و، تا ساعت ده و نیم صبح که یک موتور سیکلت سوار آمد و ۱۱۷ جلد پاسپورت امریکایی به دوریان تحویل داد ، صحبت های سیاسی میان این سه نفر ادامه داشت.دوریان که پاسپورتها را از موتورسیکلت سوار پیر گرفته بود، وارد سالن شد و بعد از آن که یکایک پاسپورتها را با یک فهرست مقابله کرد. همه را به بهشتی داد و گفت ؛ این هم امانتی ها، هم به دار ودسته بازرگان و جبهه ملی و هم به ملاها بگو، حتی اگر یکی از اینها بدست مأموران شاه بیفتد، فاتحه همه کارها خوانده می شود.
وقتی بهشتی و دکتر مفتح رفتند، دوریان تلفنی با هاشمی رفسنجانی و ابو شريف تماس گرفت و گفت که آقای شفیع زاده ،يعنى من علاقه مند است امشب ساعت ۷ بعد از ظهر آنها را ببینم. محل ملاقات خانه دوریان بود.
باز من و دوریان تنها شده بودیم. از او پرسیدم، این پاسپورتها برای چه بود و اگر ہدرد می خورد، چرا من نباید یکی داشته باشم؟ دوريان گفت: حالا نوبت تو شده که عادتهای مرا بشکنی و میدانی که من عادت ندارم به کسی جواب بدهم اما از شوخی گذشته چون در می خواهد روز بروز اطلاعات تو بیشتر بشود، جوابت را می دهم. این دار و دسته خمینی و بازرگان و جبهه ملی باور نمی کنند که رجال آینده ایران هستند و چون ترس از یک کودتا پدرشان را در آورده، فکر می کنند اگر یك پاسپورت امریکایی داشته باشند، پس از فرار از ایران در امن و امان خواهند بود.
گفتم: ولی اینها که امریکایی نیستند. از دور هم جار
صفحه ۱۴۱
مى زنند كه از اينجا آمده اند،دوريان خنديد و گفت طفلكى هادلشان به اين خوش است چه مى شود كرد ؟ گفتم :يعنى امريكايى ها به همين راحتى پاسپورت مى دهند؟دوريان جواب داد ببين !انجايى كه تو بايد يك چيزهايى بفهمى همين جور جاهاست!درست است كه پاسپورتها امريكايى است و از سفارت هم آمده است ،اما از سرى يك نوع پاسپورت است ،كه بدست هر مامور امريكايى بدهى از شماره هاى آن مى فهمد كه جعلى است و به اين ترتيب سر و كار دارند چنين پاسپورتى با اف بى آی و سى آی اى خواهد بود،حالا فهميدى كه تو چرا نمى توانى يكى از اينها داشته باشى؟ گفتم اگر درست و حسابيش را بخواهم،چكار بايد بكنم،دوريان باز غش غش خندهايش را سر داد و گفت جعفر عزيز من هيچ چاره ايى ندارم جز اينكه با تو ازدواج كنم و تو هم بجاى جعفر بشوى جفرى!تو هم كه اهل ازدواج با زنى كه جلوى مرد غريبه لخت و پتى راه مى رود نيستى!بنابراين فكرش را نكن،ولى از شوخى گذشته البته مى شود برايت كارى كرد،اما نه حالا و اين اوضاع و احول!پس صبر كن.تا ساعت ٧ بعد از ظهر كه ابوشريف و شيخ على اكبر هاشمى رفسنجانى بيايند فرصت مغتنمى بود،كه من بيش از گذشته خانم دوريان را بشناسم ،شايد تا ساعت ٧بعد از ظهر بيش از سى بار به او تلفن شد،از همه جا، از مدرسه علوى،از شوراى انقلاب ،از سفارت امريكا ، از سفارت كانادا، از سفارت انگليس،دوبار از واشنگتن، و يك بار هم خمينى،به همه هم دستور مى داد، اينكار را بكنيد،نه به صلاح نيست،اينكار را نكنيد در تلفن
صفحه ۱۴۲
هایش به غیر ایرانی ها چه می گفت، چون زبان نمی دانستم چیزی هم نمی دانم اما حرکات و وجنات صورتش همانی بود که هنگام دستور دادن به ایرانی ها داشت.ساعت شش و نیم بعد از ظهر، دوریان دوباره در جلد اسلامیش رفت، چادر بسر کرد و در انتظار ورود میهمانان نشست.
در حضور هاشمی رفسنجانی و ابو شريف، حالت دوريان بشکلی بود که مثلا من فرمانده هستم و او از من دستور می گیرد در حالی که من فکر می کردم شاید می شد این را به ابو شريف قبولانید، ولی در مورد هاشمی رفسنجانی که در جلسات دیگر، با یا بدون حضور من شاهد قدرت دوریان بوده است، این صحنه سازیها چگونه معنایی می تواند داشته باشد؟. جز این که قبول کنم همه و از جمله خود من نقشه پرداز هایی بودیم که هر چه دوریان می خواست و همان را بروی صحنه بیاوریم بدون این که یک رابطه منطقی بین آنها وجود داشته باشد!
بهر حال، آن شب، شب نشان دادن قدرت فرماندهی من بود. هاشمی و أبو شريف بر خلاف جلسه قبل، آنچنان عزت و احترامی بمن می گذاشتند که گاهی خودم هم خنده ام می گرفت .پیش از آن که من مورت نیازمندیهایی را که کلنل بیکر داده بود، به آنها بدهم، هاشمی رفسنجانی سر صحبت را باز کرد و گفت:
. من بسیار خوشحالم که آقای شفیع زاده با همکار بسیار شجاع و مومن مثل آقای ابو شريف برای این کار خطیر انتخاب کردند. در این دوسه روز گذشته آقای أبوشریف خدماتی درباره آن برنامه انجام داده اند که فکر می کنم بهتر باشد خودشان توضیحاتی بدهند !
من هاج و واج بودم که معنی این حرفها چیست و این خدمات چه چیزی می تواند باشد، من که هنوز چیزی از آنها نخواسته بودم، اما بهر حال یادم افتاد که باید کمتر حرف
صفحه ۱۴۳
بزنم و بيشتر بشنوم و خونسرد باشم اين بود كه بدون هيچ عكس العملى منتظر گزارش ابو شريف شدم در حالى كه كيف دستش را باز مى كرد و از درون آن جعبه ايى بيرون مى آورد،گفت:ما در راه انقلاب و امام سر و جان در كف اخلاص داريم،و چون بعد از ان جلسه فكر مى كرديم بايد كارى انجام بدهيم تا اين شانزده ميليون دلار،جور بشود،با نظر ايت الله مهدوى كنى يك كارهايى انجام داديم كه ملاحظه مى فرماييد .
ابو شريف جعبه ايى را از كيف دستى اش بيرون آورده بود ، به طرف من دراز کرد ، من هم خيلى آرام و خونسرد با سر اشاره ايى به دوريان كردم،دوريان جعبه را از ابوشريف گرفت و آنرا باز کرد و پس از ثانیه ای مجموعه جواهراتى را كه در آن بود بر روى زمين ريخت. نمى دانم چرا دوريان اين كار را كرد،اما من آن را به معناى مخالفتش گرفتم و در حالى كه پوزخند مى زدم،گفتم خوب يعنى چه؟… ابو شريف كه دستپاچه شده بود گفت:اگر ما نمى جنبيديم ديگران مى بردند ما هم فكر كرديم كه چرا قسمتى از آن شانزده ميليون دلار را اينجورى تهيه نكنيم؟ دوريان از سكوت من استفاده كرد و گفت ببینید ،قبلا هم تذكر داده شده بود كه خودسر نبايد كارى كرد،كه آقايان انجام داده اند و من منتظرم ببينم اينها را از كجا و چگونه بدست آورده ايد؟ابو شريف توضیح داد که چون همه طاغوتى ها يا فرار كرده اند يا در حال فرار هستند غارت و دزدى از خانه هاى ايشان شروع شده است،ما هم با نظر آيت الله مهدوى كنى فكر كرديم كه روى مهرهاى ثروتمند و سرشناس كار كنيم ،اينها هم فقط از دو خانه مربوط به سناتور محمد على مسعودى و محمود خيامى بدستمان آمده است.
صفحه ۱۴۴
دوریان رو بمن کرد و گفت . بهر حال این کار شده است، حالا چکار باید بکنیم؟
پس از اندکی سکوت ، گفتم – اینجا همه چیز در یک سطح کوچک و بصورت دله دزدی مطرح است که من نمیدانم با آن کار کنم. من خواهش می کنم موضوع محرمانه بماند، آقایان راه می افتند شب زنی می کنند. البته آقاي أبو شريف چریک هستند و چریک دستور را اجرا می کند. آن آیت الله که این دستورها را داده اشتباه کرده است و من بهیچ وجه دیگر علاقه مند نیستم با او کار کنم، این آت و اشغالها هم جواب بدهی ما را به یک کشور نمی دهد، خلاصه که معلوم نیست چقدر از آنچه مصادره شده، اینجا است و چقدرش جاهای دیگر؟
هاشمی رفسنجانی که ساکت نشسته بود، بزبان آمد و گفت :- به ایمانی که من در آقای ابوشريف سراغ دارم. گمان نمی کنم چیزی بیشتر از اینها بوده است. دوریان گفت ؛ حتمأ همینطور است ولى أقای شفیع زاده مقصودشان اینست که بدون دستور ایشان چنانچه کاری انجام بشود . ممکن است به ضرر همه مان تمام بشود.ابو شریف گفت : من جز حسن نیت نداشتم ولی حالا چکار می شود کرد؟ بالاخره راست یا اشتباه این کار صورت گرفته است من در حالی که فهرست تنظیمی کلنل بیکر را به ابو شريف می دادم، گفتم
– کار یک چريك خوب که شما باشید، تهیه اینهاست، آنهم تا پانزده روز دیگر ،دوريان گفت: پس تكليف این جواهرات چه می شود؟ گفتم: بمن و برنامه من مربوط نیست. مال دزدی است و همان آیت الله مهدوی کنی ببرد خدمت حضرت امام تا
صفحه ۱۴۵
امام حلالش کنند و بعد هم به یك زخمی بزنند!هاشمی رفسنجانی گفت:- به این ترتیب گمان نمی کنم که امام هم بجز اعتراض کاری صورت دهند. فکر می کنم بهر حال اشتباهی شده و بهتر است که خانم مک گری که با بیت امام هم در تماس هستند این زحمت را تقبل بفرمایند و در اندرونی و فرصت مناسب کار را فیصله دهند.
من دیگر دنباله بحث را نگرفتم و گذاشتم آنها خودشان صحبت را دنبال کنند. اما نتیجه باقی ماندن جواهرات در خانه بود.وقتی که آن دو رفتند، دوریان بی درنگ چادرش را انداخت و پرید و مرا در آغوش گرفت و در حالی که بدفعات می بوسید گفت ؛۔ جعفر! تو یک نابغه هستی؟ واقعا که دستت درد نکند؛ همه اش شاهکار بود؛ بی اعتنایی نسبت به چنین گنج باد آورده ای، عصبانیت ، ادب کردنت که چريك اسلحه می دزد و نه جواهرات و آخر سر هم این حلال کردن مال دزدی و بالاتر از همه این میخ محکمی که در فرماندهیت کوبیدي.گفتم: حالا فکر می کنی، اینها چقدری بیرزد؟
دوريان گفت : نزدیک به بیست و بیست و پنج میلیون دلار، اما گمان نمی کنم این احمقها، حتی این را هم می دانستند؛
صفحه ۱۴۶
سر انجام روز موعود فرا رسید. روز عملیات موزه ایران باستان و کاخ گلستان .از ساعت ۶ صبح همه در منزل دوریان مك گري جمع شدند. سرهنگ ویلیام بیکر، شاعر و فرمانده واقعی بود، ساعت ۷ صبح عده مان به ۳۶ نفر رسید. ۱۱ نفر آمریکایی و ۲۵ نفر ایرانی که به دستور بیکر، لباس افسران، درجه داران و سربازان ارتش ایران را پوشیدند. در حقیقت وقتی کار لباس پوشیدنشان تمام شد، اگر من بچشم خودم تغییر لباس آنها را ندیده بودم، در واقعی بودنشان بعنوان نظامیان ایرانی و ارتش شاه کوچکترین تردیدی نمی کردم. بدستور بیکر به دو گروه تقسیم شدند و تجهیزات لازم در اختیارشان قرار گرفت. همه به بی بیسیم و كلت مجهز بودند و درجه داران و سربازان علاوه بر آن، مسلسل یوزی و تفنگ ژ- ۲ نیز تحویل گرفتند. بعد به همه آنها کارت شناسایی نظامی و کارت فرمانداری نظامی تهران داده شد. در راس هر گروه، یک سرهنگ قلابی با اسم مستعار بعنوان فرمانده پیش بینی شده بود.
صفحه ۱۴۷
من ، سودابه و امریکایی ها، تنها کسانی بودیم که لباس نظامی نداشتيم و بیسیم هایی هم که در اختیار ما بود با دیگران تفاوت داشت، زیرا که با دو فرکانس مختلف کار می کرد.بدنبال این کارهای مقدماتی ، آخرین جلسه در سالن ناهار خوری با حضور همگی تشکیل شد و بی آن که من چیزی از مذاکراتشان بفهم. مدتی به سخنان بیکر گوش دادند . « گوش من ، سوداب بود و در تمام مدت عمليات او بود که از بیکر دستور می گرفت و بعد به من اطلاع می داد.
ساعت ۸/۳۰ صبح ، من، سودابه ، بیکر و امریکایی های دیگر، آخرین کسانی بودیم که پس از خداحافظی با دوریان، خانه را ترک گفتیم. من و سودابه سوار مرسدس بنز و بیکر و آمریکایی ها با سه اتومبیل دیگر برای افتادیم. هنوز از کوچه داراب به ایستگاه قنات در خیابان دولت قلهك نرسیده بودیم که براستی کم مانده بود از ترس آنچه که می دیدم، سکته کنم.
در دو طرف جاده باریک خیابان دولت، دو کاروان کامیون و جیپ نظامی، در دو جهت مختلف ایستاده بودند .سراسیمه و با وحشت گفتم: مثل این که در تله افتادیم !سودابه خنده ای کرد و گفت: نه ؛ دوستان خودمان هستند. تا دو دقیقه دیگر حرکت می کنند. حالا کمی جلو تر برو و منتظر بمان . وقتی که این طرفي ها بطرف قلهك راه افتادند و پشت سرشان تو، هم حرکت کن و تا بمقصد برسیم فاصله را حفظ کن .
ناگزیر حدود صد متری از کاروان نظامی جلو تر رفتم و در حاشیه جاده ایستادم. سودابه با بی سیم با بیکر محبت کرد و لحظه ای بعد، کاروان نظامی براه افتاد. ابتدا پك جیپ آمریکایی، بعد یک جیپ روسی و سپس به کامیون بزرگ ارتشی رد شدند و با اشاره سودابه من هم بدنبال آنها راه افتادم.هنوز به سه راهی قلهك و جاده قدیم نرسیده بودیم
صفحه ۱۴۸
که ناگهان پرده برزتی آخرین کامیون نظامی که جلوی من حرکت می کرد، بالا زده شد و من با چشم ناباور خود دیدم که بیش از ۲۵ تا ۳۰ نفر سرباز مسلح درون کامیون نشسته اند. با دیدن آنها، به خوش باوری و باز هم ناشی گری خودم خندیدم و تازه متوجه شدم که عملیات دستبرد به موزه ها، به آن سادگیها هم که من فکر می کردم، نبوده است و سازمانی وسیع با برنامه ریزیها و یا شاید تمرینهای فراوان برای این کار تدارک دیده شده است. تصوری که من از دزدی و سرقت سیاسی و چریکی داشتم با آنچه که حالا در مقابل چشمانم بود، تفاوتهای بسیار داشت.
از طریق جاده قدیم شمیران بطرف مرکز شهر رفتیم . پلیس های راهنمایی ، حتی اگر چراغ قرمز بود، دیگران را متوقف می کردند تا کاروان نظامی عبور کند و این همکاری آنها ، گاهی کار همراهی من و آمریکایی ها را با کاروان نظامی با اشکال مواجه می کرد، یعنی به محض آن که کاروان می گذشت، اگر چراغ قرمز بود، ما اجازه عبور پیدا نمی کردیم و این کمی فاصله میانمان می انداخت، اما بهر حال، بجز این مورد، هیچ اشکال دیگری تا رسیدن به مقصد متوجه کاروان نشد، بجز آن که در تقاطع خیابان فردوسی و میدان توپخانه و خیابان سپه، چندتایی سنگ بطرف کامیونهای نظامی پرتاب شد که در آنروزها اگر نمی شد، تعجب آور بود .
درست در ساعت ده صبح، کاروان در برابر موزه ایران باستان ایستاد و بلافاصله بیکر و یکی از همکارانش ، از اتومبیل خود پیاده شدند و به من و سودابه پیوستند. به محظ ان که آنها سوار اتومبیل با شدند، به یک چشم بهم زدن از هر پنچ کامیون نظامی، سربازان مسلح بیرون آمدند و با اشاره دست فرماندهشان . هر چند نفر بسویی شروع به دویدن کردند. ده نفر از آنها، به حالت دو بطرف خیابان سپه ، ده نفر بطرف خیابان ثبت ، ده نفر بطرف وزارت امور خارجه و شهربانی کل کشور و ده نفر بسوی
صفحه ۱۴۹
خیابان قوام السلطنه رفتند و بقیه در ورودی و دور و بر موزه را محاصره کردند. چند دقیقه بعد، عبور و مرور اتومبیلها بطور کلی قطع شد. بیکر و سودابه بطور مرتب با بیسیم صحبت می کردند. براحتی می شد فهمید که هریک از آن دو نفر روی فرکانس مخصوصی صحبت می کنند. ده دقیقه بعد بود که سرهنگ بیکر و سه آمریکایی دیگر باتفاق سرهنگ قلابی فرمانده گروه و عده ای افسر تلابی دیگر از پله های موزه ایران باستان بالا رفتند. از دقایقی پیش، چند نفر ایرانی با لباس شخصی، در مقابل در ورودی موزه ایران باستان، شاهد کارهای مقدماتی گروه بود. درست مثل این که منتظر بودند. بلافاصله همه آنها وارد ساختمان موزه شدند و حالا بجز من ، سودابه، دوست بیکر و سربازانی که موزه را محاصره کرده بودند، کس دیگری از گروه ما در صحنه دیده نمی شد. برای مدتی نزدیک به نیمساعت هیچ حرکت تازه ای نبود. جز آن که سودابه و دوست بیکر با بیسیم بطور مرتب صحبت می کردند. سرانجام سودابه در حالی که خوشحال بنظر می رسید، رو بمن گردو و گفت ؛
– می بینی امریکایی ها، چه معجزه هایی می کنند بچه های کاخ گلستان هم موفق هستند، اینها راست راستی شاهکار است .و بعد بی آن که من فرصت پاسخی داشته باشم، سودابه گفت یوزی را بردار و تو هم وارد شو، منتظرت هستند !گفتم: بهمین راحتی ؟ گفت: خیالت راحت باشد؛ همه چیز طبق برنامه است.مسلسل یوزی ساخت اسرائیل را که کنار دستم بود برداشتم و به مجرد آن که خواستم پیاده شوم، سودابه یاد آوری کرد بیسیم را فراموش نکنم و هرجا اشکالی داشتم بلافاصله با بیسیم تماس بگیرم.حالا که سالها از آن حادثه می گذرد، این را باید بگویم که راستش را بخواهید حتی در آن موقع هم که
صفحه ۱۵۰
تجربیات امروزم را نداشتم. این کار را با رضا و رغبت انجام نمی دادم. هر جور که فکر می کردم این کار دزدی بود و برای من کشتن آسانتر از دزدی کردن بود. علتش را خودم هم نمی دانستم، بهر حال ماجرایی بود که درگیر آن بودم و راه دومی هم برایم وجود نداشت.سرهنگ ویلیام بیکر که حالا من هم مثل همه امریکایی ها او را بیل صدا میزدم. در مدخل موزه در انتظارم بود و بلافاصله دستم را گرفت و بطرف طبقه بالا برد. بسرعت وارد اتاقی که روی در آن نوشته شده بود . مدیریت کل ، شدیم
همین که در را باز کرد، منظره ای دیدم که برای باور نکردنی میآمد ۹ نفر در حالی که دهانشان با نوار چسب بسته شده بود و دست و پاهای آنها از عقب طناب پیچ شده بود، با چشمهای از حدقه در آمده و نگران، روی کف اطاق بحالت دمرو افتاده بودند و دو نفر دیگر که بی شک کشت شده بودند، فرق در خون و بی حرکت و کنار میز مدیر کل بچشم می خوردند. تردیدی نداشت که هر ۱۱ نفر ، یعنی هم آن نه نفر اسیر و هم این دو نفر مقتول ، کارمندان موزه هستند، هنوز از تعجب و بهت بیرون نیامده بودم که بیسیم بصدا در آمد و سودابه گفت ؛
– متاسفانه این حادثه پیش آمده اما بیکر می گوید مهم نیست و همه چیز مطابق دلخواه است. از این لحظه مأموریت تو انتقال گروگانها و همچنین جنازه ها به نقطه ای است که بعد معلوم می شود. اگر به کمکی احتیاج داری بگو!گفتم: بله! من به چند نفر از چریکهای خودم احتیاج دارم که مثل این گوساله ها نباشند!گفت ، افراد بخصوصی را در نظر داری ؟ گفتم ،بله ! ولى اول بگو چقدر وقت دارم؟ گفت، یک لحظه صبر کن تا بپرسم کمتر از سی ثانیه بعد، سودابه باز مرا صدا زد و گفت :
- بازدید: ۶۸۰۷