برگزیدهها
بیشترین بازدید
چهار دهه جنایت

در پشت پرده های انقلاب خاطرات جعفر شفیع زاده از صفحه
۱- ۵۰
در پشت پرده های انقلاب خاطرات جعفر شفیع زاده
داستان کتاب مربوط میشود به خاطرات شخصی بنام جعفر شفیعزاده که برای شخص دیگری بازگو شده و او آن خاطرات را روی کاغذ آورده. خاطرات آقای شفیعزاده از سال ۱۳۵۴ در روستای قهدریجان اصفهان آغاز میشود و تا روزهای نخستین بعد از پیروزی انقلاب ۵۷ در تهران ادامه مییابد بعد نا تمام باقی میماند. عدهای این کتاب را تخیلی خواندند و عده دیگری توطئه ساواک یا نهادهای امنیتی شرقی دانستند. اما برخی محتویات آن از جمله شخصیتها و برخی از اتفاقات انکار نشدنیست و کاملا منطبق بر تاریخ است. به همین جهت گروه سایرس تصمیم گرفتند موضوع و مستندات بدست آمده را با آقای منصور اسانلو مطرح کنند . آقای اسانلو قبلن این کتاب را مطالعه کرده بود وبا کتاب آشنایی داشت .با تایید آقای اسانلو پروژه وارد مرحله جدیدی شد و آقای افشین نریمان هم که قبلن کتاب را مطالعه کرده بود، به این پروژه پیوست . با مشاوره های جناب اسانلو و افشین نریمان گروه سایرس تحقیقات گستردهتری را شروع کرد که حاصل آن تحقیقات فیلم مستند پیش روی شماست .
پیشگفتار
آقای جعفر شفیع زاده را برای اولین بار در روزهای انقلاب در تهران دیدم که مانند همه همکاران خود با احساس قدرت کامل و به کمک کسانی نظیر خودش برای دستگیری و مصادره بدون مجوز مال و اموال من آمده بود. او هم موفق به دستگیری و اعزام اینجانب به زندان شد و هم هر آن چه را که نتیجه یک عمر کار و زندگی من و خانواده بود بعنوان مصادره به یغما برد۰ در واقع امر، آوارگی امروز من و خانواده ام و همه مصائبی که طی این سالها بر من و خانواده ام رفته است نتیجه اقدامات ایشان است من با قید کفیل و ضمانتی سنگین از زندان نجات یافتم و بلافاصله ابتدا خود و سپس خانواده ام به خارج از وطن آمدیم سالها طول کشید تا توانستیم با شرایط غربت خود کنیم ول امید به انتقام گیری از همه مسببین تیره روزی و بیچارگی خود و خانواده سبب می شد که ناگواری های سخت تبعید را تحمل کنیم . پنج سال پیش برای انجام کاری با قطار مسافربری از لاهه واقع در کشور هلند عازم وین در اتریشی بودم. در ایستگاه دوسلدورف در آلمان مسافری وارد کوپه شد که شناختنش کار مشکل نبود. او آقای جعفر شفیع زاده و عامل اصلی هم به در بدری های من بود، بطرز غیر مترقبه به آنچه که سالها درباره آن فکر کرده بودم اینک رسیده بودم. به محض آنکه مطمئن شدم او هیچکس جز همان عامل بدبختی های من و خانوادہ ام نیست، تعصمیم به تماس پا پلیس گرفتم ، شکایت خود را معلرح کنم . شفیع زاده با تهدید مرا در کوپه نگاه داشت و در حالى که ابتدا منکر آشنایی با من بود. فاصله دوسلدورف تا کلن را به سخن گفتن با من گذراند. سخنان او مرا از تصمیم منصرف ساخت و موجب شد بین راه تا مونیخ که او پیاده شد، صرف گفتگو میان ما بشود. آنچه که او در این مدت طولانی تعریف کرد برای تاریخ ارزش بیشتری از انتقام چوبی من داشت . هفته بعد که به محل اقامتم برگشتم، برای چند روز شفیع زاده میهمان من بود و رضایت داد که خاطرات شنیدنی او ضبط و سپس منتشر شود . طی سه ماه ،او چهار بار به محل اقامتم آمد و هر بار ساعتهای طولانی به ذکر خاطراتش پرداخت . احتمال سوء قصدی علیه جانش می داد و بسیار محتاطانه آمد و شد می کرد. او حتی هزینه چاپ این خاطرات را چون امانت به من سپرد اما پس از آخرین دیدارمان با آن که قرار بود سه ماه بعد و بدنبال مسافرتی به کانادا به اروپا برگردد و خاطراتش را ادامه دهد ، دیگر خبری تا به امروز از او نشده است. عمر من رو به پایان است و این خاطرات برای ایران و تاریخ ایران ارزش فوق العاده ای دارد و از این روست که پس از سالها صبر تصمیم گرفتم نسبت به انتشار آن اقدام کنم . امیدوارم حتی پس از مرگ من هم که هست شفیع زاده دنباله خاطراتش را چاپ و منتشر سازد . بر این خاطرات نه یک سطر از سوی اینجانب افزوده شده و نه یک سطر کم شده است . فقط و فقط کار من تنظیم آن از صورت محاوره ای به شکل نوشتنی و خواندنی بوده است .
صفحه ۷
همه ماجرا، ماجرایی که از یک قصاب معمولی یک پاسدار و سپس از یک پاسدار یک قصاب آدمکشی ساخت ، از یک بعد از ظهر گرم سال ۱۳۵۴ شروع شد . من در آن موقع در قهدریجان روستایی که نزدیک نجف آباد و در حوالی اصفهان است ، در مغازه قصابی پدرم بکار مشغول بودم، نام پدرم جواد بود و مردم ده به او «کربلایی جواد » می گفتند . او دوسال پیش در همان قهدریجان مرد و چون من هنوز پاسدار محافظ سید مهدی هاشمیبودم . بدستور امام جمعه اصفهان که آخوند ستمکاری است و بنام آیت الله طاهری معروف است، او را بعنوان شهید » در نجف آباد به خاک سپردند . شاید هیچکس بیشتر از خود پدرم از اینکه او را با این نام به خاک سپرده اند ناراحت نباشد . پدرم با آنکه اهل ده بود و کوره سوادی هم نداشت با آنکه نماز میخواند و روزه اش هرگز ترک نمیشد اما از همان زمان کودکی همیشه من میگفت جعفر از سگ هار دیوار شکسته زن سلیطه و آخوند پرهیز کن .
صفحه ۸
من قسمتی از این ضرب المثل فارسی را بارها و بارها شنیده بودم اما آخوند را پدرم به آن سه مورد دیگر اضافه کرده بود ، بهر حال داشتم می گفتم که همه ماجرا از آن بعد از ظهر گرم تابستان سال ۱۳۵۴ شروع شد . در آن موقع قصابی کوچک ما در قهدریجان کسب پر رونقی بود، مردم از گوشت یخ زده خوششان نمی آمد و سهمیه گوشت گرمی هم که از سازمان گوشت اصفهان به مغازه ما می دادند ، آنقدر کم بود که کفاف اهالی را نمیکرد. ملاها گفته بودند گوشت یخ زده حرام است و ذبح اسلامی نیست و به این دلیل مردم قهدریجان ، در چه پیاز ، نجف آباد و سایرشهرهای دور و بر که به شدت هم مذهبی بودند و هستند خریدار گوشت یخ زده نبودند، پدرم گهگاهی که فرصت بدست می آورد به فریدن اصفهان و یا سد شاه عباس می رفت، چند گوسفند می خرید و به قهدریجان می آورد ، خودمان گوسفندها را سر می بریدیم و به قیمت گرانتری به مردم میفروختیم ، نمیدانم کدام شیر پاک خورده ای ماجرای گوشت قاچاق را به اصفهان اطلاع داد که یک روز مهندس گلزار ، رئیس سازمان گوشک اصفهان که اصلاً اهل یزد بود و شخصی دیگری بنام درخشنده که شاید معاونش بود. به قهدریجان آمدند و درست هنگامی که من مشغول سر بریدن پنجمین گوسفند بودم مرا دستگیر کردند. من آنموقع نمیدانستم و اگړ هم می دانستم مهم نبود که بهداشت چیست و ذبح غیر بهداشتی کدام است . بهر حال مرا به نجف آباد بردند ، به دادگستری تحویل دادند و دادگستری هم بعد از چند روز مرا به چهار ماه زندان محکوم کرد. من آن موقع نوزده سال داشتم وتحمل زندان برایم کار آسانی نبود. بهر حال چهار ماه در زندان ماندم و بعد با دلی پر از کینه از دولت و ماموران دولتی و رژیم شاه از زندان بیرون آمدم. حالا دیگر ترسم از زندان ریخته شده بود راهش را هم پیدا کرده بودم. به پدرم گفتم تو فقط در مغازه بمان و به بقیه کارها کاری نداشته باش . پول و پله ای قرض کردم و یک وانت بار
صفحه ۹
مزدا خریدم . بعد از ظهر ها با وانت راه می افتادم ، به خوراسگان در نزدیکی اصفهان می رفتم، چند گوسفند می خریدم و در بیابان بهنگام غروب سر می بریدم و بعد لاشه گوسفند ها را به قهدریجان می آوردم و چون مشتریهای خود رانیز می شناختم یا در منزل تحویلشان می دادم و یا سر ساعت معینی می آمدند و سهمیه ای را که خواسته بودند دریافت می کردند.
یکی از مشتریان خوب و همیشگی ما سید مهدی هاشمی بود و این سید مهدی هاشمی مهمترین شخصیت قھدریجان بود ، بعنوان طراح قتل آیت الله شمس آبادی دستگیر و به دوبار اعدام محکوم شد و بعد درست صبح روز ۲۲ بهمن عبا و عمامه پوشید ، رئیس دفتر منتظری شد و حالاھم با پادرمیانی برادرش سید هادی که دامادمتنتظری است، امور مربوط به تروریست های بین المللی و سازمانهای آزادی بخش را اداره و سر پرستی می کند . اما آنروزها یک آدم کت و شلواری بود و هنوز حتی ماجرای قتل آیت الله شمس آبادی هم پیش نیامده بود . این را هم همین جا باید بگویم که سید مهدی هاشمی ، شبهای جمعه و یا ایام عزاداری با لباس شخصی در قهدریجان به منبر می رفت و محضر بسیار شیرینی داشت .
آن روز گرم تابستان ۱۳۵۴ که همه ماجرا از همان روز شروع شد، سید مهدی هاشمی به در مغازه آمد و مرا که در حال عزیمت به خوراسگان برای خرید گوسفند بودم صدا زد و گفت :
آقا جعفر می دانی که من چند و چندین سال است که مشتری مغازه پدرت هستم و تا حالا هم همیشه از طرز کار شما پدر و پسر راضی بودم . من برای دو هفته عده ای میهمان بسیار محترم از علمای مذهبی دارم. جمعی از آیت الله های مرجع تقلید هستند که لطف کرده اند و از پس فردا ، به اصفهان می آیند . باغ حاج تراب در چه ای را که می شناسی ؟
صفحه ۱۰
گفتم بله ! گفت : ” این دو هفته همه آنجا اطراق می کنیم. این بیست هزار تومان هم خدمت شما باشد، تا بقیه را عرض کنم . اولا که کسی نباید از این میهمانی اطلاع داشته باشد . ثانیاً این دو هفته می خواهم شب و روز شما در آن جا باشید. ثالثاً پول هم برای اینست که بروی پانزده شانزده تا گوسفند سالم و پروار بخری وشبانه به باغ حاج تراب دړچه ای ببری » کار شما هم در این دوهفته که میهمان دارایم ذبح گوسفندان و درست کردن کباب و کله پاچه برای میهمانان است. حالا بگو حاضری یانه ؟
من سید مھدی ھاشمی را خیلی دوست داشتم . فکر می کردم آدم باسواد و رشیدی است . همه اهالی ده همینطور فکر می کردند. از آن گذشته من تا آن موقع هرگز بیست هزار تومان پول نقد یک جا ندیده بودم . این بود که بلافاصله گفتم : شما امر بفرمایید. شما اگر حکم قتل کسی را هم بدهید، نه نخواهیم گفت ! ما خانه زادیم آقای هاشمی
سید مهدی هاشمی، پس از آن که مرا راضی دید ، مقداری درباره طرز کار در این چند روز صحبت کرد و گفت حتماً تا فردا غروب باید گوسفندها در باغ حاج تراب باشد و خودم هم باید به پدر و مادرم بگویم که برای دو هفته به مشهد می روم.
سید مھدوی هاشمی رفت و من در حالی که از داشتن بیست هزار تومان پول نقد سر از پا نمی شناختم ، بجای رفتن به خوراسگان به داران فریدن رفتم و با دادن ۸۴۰۰ تومان ۱۸ گوسفند پروار خوب خریدم و فردا پیش از آن که آفتاب سر بزند. خودم را به باغ حاج تراب در درچه پیاز رساندم.
سید ابوالفضل ، باغبان حاج تراب را می شناختم، در را باز کرد و باتفاق گوسفندها را در قسمتی از باغ اسکان دادیم . مقداری هم علوفه از فریدن با خودم آورده بودم که آنها را هم در یک آغل قدیمی جا دادیم .
صفحه ۱۱
از سیدابوالفضل که موتور سیکلت داشت ، خواهش کردم که ساعت ۱۰ صبح در نجف آباد مقابل میدان ششم بهمن منتظرم باشد که باتفاق به باغ مراجعت کنیم . ساعت ۷ صبح بود که به خانه خودمان رسید. پدرم از این که شب پیش به خانه نیامده بودم ناراحت بود . گفتم کاری در اصفهان پیش آمد بود که مجبور شدم، شب را در اصفهان بمانم و حالا هم مجبور هستم که بروم اصفهان تا بلیت بگیرم و برای پا بوسی حضرت رضا راهی مشهد شوم. پدرم هرگز از این دیوانه بازیهای من متعجب نمي شد . من هم بلا فاصله داود شوهر خواهرم را صدا زدم و کلید وانت را به او دادم که در غیاب من کار مغازه لنگ نماند و بعد دوهزار تومان هم به پدرم دادم تا مطمئن باشد که برای سفر مشهد پول و پله کافی دارم و بعد هم طوری با داود حرکت کردم که ساعت نه و نیم در نجف آباد بودم.
سید مهدی هاشمی، پس از آن که مرا راضی دید ، مقداری درباره طرز کار در این چند روز صحبت کرد و گفت حتماً تا فردا غروب باید گوسفندها در باغ حاج تراب باشد و خودم هم باید به پدر و مادرم بگویم که برای دو هفته به مشهد می روم.
سید مھدوی هاشمی رفت و من در حالی که از داشتن بیست هزار تومان پول نقد سر از پا نمی شناختم ، بجای رفتن به خوراسگان به داران فریدن رفتم و با دادن ۸۴۰۰ تومان ۱۸ گوسفند پروار خوب خریدم و فردا پیش از آن که آفتاب سر بزند. خودم را به باغ حاج تراب در درچه پیاز رساندم.
سید ابوالفضل ، باغبان حاج تراب را می شناختم، در را باز کرد و باتفاق گوسفندها را در قسمتی از باغ اسکان دادیم . مقداری هم علوفه از فریدن با خودم آورده بودم که آنها را هم در یک آغل قدیمی جا دادیم .
از سیدابوالفضل که موتور سیکلت داشت ، خواهش کردم که ساعت ۱۰ صبح در نجف آباد مقابل میدان ششم بهمن منتظرم باشد که باتفاق به باغ مراجعت کنیم . ساعت ۷ صبح بود که به خانه خودمان رسید. پدرم از این که شب پیش به خانه نیامده بودم ناراحت بود . گفتم کاری در اصفهان پیش آمد بود که مجبور شدم، شب را در اصفهان بمانم و حالا هم مجبور هستم که بروم اصفهان تا بلیت بگیرم و برای پا بوسی حضرت رضا راهی مشهد شوم. پدرم هرگز از این دیوانه بازیهای من متعجب نمي شد . من هم بلا فاصله داود شوهر خواهرم را صدا زدم و کلید وانت را به او دادم که در غیاب من کار مغازه لنگ نماند و بعد دوهزار تومان هم به پدرم دادم تا مطمئن باشد که برای سفر مشهد پول و پله کافی دارم و بعد هم طوری با داود حرکت کردم که ساعت نه و نیم در نجف آباد بودم.
به داود گفتم برگردد و هر چه اصرار کرد که مرا به اصفهان برساند ، قبول نکردم. ساعت ده صیح به میدان ششم بهمن رفتم و با کمال تعجب بجای سید ابوالفظل باغبان ، سید مهدی هاشمی را دیدم که با تفاق علی اکبر پرورش ، انتظارم را می کشید. این آقای پرورش که بعدها وزیر آموزش و پرورش رژیم خمینی شد . آنموقع معلم هنرستان صنعتی اصفهان بود. هر دو در یک پیکان سفید رنگ نشسته بودند و تا مرا دیدند پرورش در را باز کرد و خودش رفت عقب اتومبیل نشست . پشت فرمان نشستم و با تفاق بطرف باغ حاج تراب حرکت کردیم. احتیاجی به معرفی نبود، چون آقای پرورش از مشتریان همیشگی منبر، سیدمهدی هاشمی بود، تمام طول راه به صحبتها درباره نوع پذیرایی از میهمانان گذشت تا سر انجام به باغ حاج تراب در چه ای رسیدیم . باغ حاج تراب در جاده ای که اخیرا آسفالت شده بود ، میان درچه پیاز و فلاورجان واقع شده بود. آنروز تا غروب ، من ، سید ابوالفظل و پسرانش مشغول کار بودیم ، غروب که شد ، پرورش رفت و تا ساعت
صفحه ۱۲
۱۲ شب ، بیش از شش دفعه برگشت و هر بار مقدار زیادی لحاف و تشک و همچنین وسایل غذاخوری و آشپزی آورد. نیم ساعت از نیمه شب گذشته هم سید عبدالله آمد. سید عبدالله در اصفهان در چلوکبابی سلطانی آشپز بود و دست پخت معرکه ای داشت . من مدتها بود که او را می شناختم. او هم اهل قهدریجان بود. ساعت دو بعد از نصف شب سیدمهدی به ما گفت برویم بخوابیم که از فردا کارها شروع خواهد شد .
اتاق من و سید عبدالله که حدود پنجاه سال داشت و در واقع اتاقی بود که روی یک موتور آب قرار داشت ، کمی هم از ساختمان اصلی باغ دور بود . موقعی که می خواستیم بخوابیم ، سید عبدالله گفت : قربانشان بروم حضرت رضا ما را نطلبید، این دفعه هم که طلبید بجای مشهد سر از درچه در آوردیم!!. خیلي خندیدیم، اما بعد گفت سید سید مهدی هم از اولیاست و خدمت به علمایمذهبی هم دست کمی از زیارت ضامن آهو ندارد.بی خوابی شب قبل و کارهای سنگین آنروز سبب شد. که خیلی زود بخواب رفتم.
صفحه ۱۳
ساعت هفت صبح بود که از خواب بیدار شدم، سید عبدالله زودتر از من بیدار شده بود . وقتی برای شستن سر و صورت بیرون رفتم، کنار حوضچه ای که آب موتور اول به آن داخل می شد . سه چهار تا ملای عمامه بسر دیدم که ظاهرا ” دیشب یا حد اکثر همان حوالی، صبح وارد شده بودند . همه جوان بودند . پیر ترینشان شاید ۲۹ – ۳۰ سال داشت . مشغول بگو بخند و شوخی بودند. من تا آنموقع آخوند خنده رو ندیده بودم ، سلام علیکی کردم و جوابی دادند و بعد سیدمهدی هاشمی آمد که بلافاصله ترتیبی ذبح گوسفندان را بدهم ، خودم کبابی درست کنم به اندازه سی نفر بقیه گوشت را هم بدهم به سید عبدالله که برای خورش و بقیه غذها از آن استفاده کند. ما در گوشه باغ مشغول کار شدیم ، اما لحظه به لحظه به عده آخوندهایی که من هرگز آنها را ندیده بودم، اضافه می شد، سه چهار نفر هم غیر آخوند بودند که آنها را هم نمی شناختم، تمام ساعات صبح به ذبح گوسفند و تهیه مقدمات کباب گذشت تا ظہر آمد وموقع صرف ناهار رسید.
صفحه ۱۴
وقتی غذاها روی سفره ای که بر زمین پهن شده بود چیده شد و من هم رفتم تا آخرین قسمت کبابها را بدهم، برای اولین بار همه میهمانان را کنار هم دیدم ، سید مهدی هاشمی و پرورش ، دم در اتاق نشسته بودند و بقیه که روی هم رفته ۱۵ نفر میشدند ، ۱۱ نفر ملا و ۴ نفر شخصی ، دور سفرہ مشغول مزاح و شوخی و خنده بودند. یک آخوند عمامه سیاه هم بالای سفره نشسته بود که از همه بلند قدتر ، رشید تر و خوش لباس تر بود بر معلوم بود که ارشد بر همه آنهاست. من ، آن موقع او را نمی شناختم ؛ اما حالا همه مردم دنیا او را می شناسند ، او آیت الله بهشتی بود !. بجز آیت الله بهشتی ، بقیه کسانی که دور سفره مملو از غذا نشسته بودند و من بعدها آنها را شناختم و با آنها همکار شدم. اینها بودند : محمد منتظری، جواد با هنر ، شیخ صادق خلخالی ، فضل الله محلاتی و طاهری، خادمی، صانعی، صدوقی یزدی، دستغیب شیرازی و مشکینی که همگی عمامه بر سرداشتند و دکتر صلواتی، دکتر میناچی، غلام عباس توسلی و محمد هاشمی رفسنجانی ، سید مهدی هاشمی از من خواست که بقیه را هم صدا بزنم که همگی با هم غذا بخوریم. تا من سید ابو الفضل و سید عبدالله و پسران سید ابوالفضل را صدا بزنم و باتفاق به اتاق برگردیم، میهمانان ، تقریباً صرف غذا را به پایان برده بودند و بجز تنی چند از آنها از جمله شیخ صادق خلخالی ۰ بقیه مشغول حلوا کشیدن و شله زرد خوردن بودند . با اینهمه آیت الله خادمی که من هم برایش احترام زیادی قائل بودم، لبه به سخن گشود و از اسلام گفت که بلی ؛ اسلام اینسنت ؟ و در اسلام شاه و گدا نیست و طبق قانون خدا همه برابرند و برادر که سر یک سفره می نشینند و با هم دست در سفره می کنند و این برنامه غذاخوری ، تقریباً بهمین شکل ، هر پانزده روز صبح و ظهر و شب اجرا می شد و تنها تفاوتی که داشت یکی نوع غذاها بود و یکی هم کم شدن یا اضافه
صفحه ۱۵
شدن یکی دوسه نفر از میهمانان . در فاصله این سه وعده غذا خوران مفصل ،آقایان مشغول مذاکره و گفتگو بودند، آنهم در اتاق در بسته و بدون این که کسی اجازه داشته باشد وارد اتاق شود. دو روز اول خیلی سختگیری می شد، اما کم کم از شدت مراقبتها کاسته شد تا آن که نخستین « شب جمعه » فرا رسید. آن شب ، سه نفراز آقایان با رسیدن غروب رفتند .
این سه نقر بهشتی، خادمی و دستغیب شیرازی بودند ، بقیه ماندند و من برای اولین بار در عمر شاهد مجلسی از آنها بودم که تا آن موقع تصورش را حتی در خواب هم نمی کردم . از ساعت ۹ شب و پس از صرف شام و کنار بساط منتقل و تریاکی که همه روزه بعد از ناهار و شام برپا بود ، بوی مشروبات الکلی هم به مشام می رسید، اما من هر چه چشم میدوختم از بطری و شیشه مشروبات اثری نمیدیدم ، این را هم همین جا بگویم که دو روزی بود بدستور سید مهدی هاشمی بعد از صرف شام و ناهار من پشت و یا در کنار در ورودی اتاق می نشستم تا دیگران و از جمله سید ابوالفضل و یا سید عبدالله و یا هر غریبه دیگری وارد اتاق نشود. آن شب برای من موضوع مشروب خوری آقایان ، چندان مسئله ای نبود، چون خود من هم مثل آنها نماز می خواندم ، روزه حتی میگرفتم . به زیارت می رفتم و روزهای تاسوعا و عاشورا هم زنجیر زنی می کردم و اما شبهای جمعه هم لبی با عرق تلخ می کردم. می بخور و منبر بسوزان مردم آزاری نکن ، برای من هم در ردیف یکی از دستورات مذهبی بود، و بنا بر این اشکال نمی دیدم که آقایان علمل هم همین شیوه مرضیه را پیشه کرده باشند، مسئله برای من همچنان پیدا کردن سرچشمه این مشروبات بود و نه خوردن آن . از ساعت ۱۱ شب نق نق زدنها شروع شد . محمد منتظری و صانعی بیشتر از همه پرورش را سئوال پیچ کرده بودند .
صفحه ۱۶
بودند که ، پس چرا نمی آیند ؟ صبح شد ! پس کی می آیند ؟! و پرورش هم همگی را به صبر دعوت می کرد و می گفت : عجله نکنید ! زودتر از ۱۲- ۱ نمی آیند! شب جمعه است . و شبه جمعه هم ناهار بازار اینها ست ! من پیش خود فکر می کردم که لابد آقایان در انتظار آیت الله بهشتی و خادمی و دستغیب هستند، اما وقتی ساعت ۱۲:۳۰ شب ، میهمانان تازه وارد رسیدند ، کم مانده بود که در آن سن و سال سکته کنم !میهمانان تازه وارد دو زن بی حجاب و آرایش کرده و چهار مرد بودند که در دست مردها، جعبه های ویولون ، تار ، سنتور و ضرب دیده می شد ، چهره ها آنقدر آشنا بود که گمان می کنم سید ابوالفظل در چه ای باغبان هم آنها را می شناخت. فضای اتاق که کم کم سرد شده بود . با حضورمیهمانان تازه از راه رسیده دوباره گرم شد و فریاد احسنت و تبارك الله ملاها شور و حال تازه ای به میہمانی داد .
رفتار تازه واردها، طوری بود که می شد فهمید بجز علي اکبر پرورش ، هیچ کس ديگړی را نمی شناسند . این را هم باید اضافه کنم که از همان روز اول و دوم، میهمانان سید مهدی هاشمی، تا هنگامی که در باغ بودند، با پیژامه و یا شلوار و پیراهن معمولی و بعضی بدون یقه زندگی می کردند و عبا وعمامه تنها در صورت خروج از باغ موود استفاده قرار می گرفت و به این ترتیب قیافه و لباس ظاهری آنها بیشتر شباهت با حاجی های بازار داشت و نه علمای اعلام !، از یکی دو نفرشان هم که بگذریم، بقیه چندان از ته گلو و آخوندی صحبت نمی کردند که در نظر اول ملا بودنشان معلوم شود !
من ، همه تازه واردین را می شناختم و آنها هنرمندان و دسته ارکستر کاباره زیر زمینی هتل عالی قاپوی اصفهان بودند . این هتل عالی قاپو که در خیابان چهار باغ قرار داشت و هتل بسیار خوبی هم بود، زیر زمینی داشت که
صفحه ۱۷
رستوران هتل بود و شبها برنامه ساز و آواز و رقص هم در آن اجرا میشد . همين معين خواننده هم كارش را از آنجا شروع كرد،به هر حال اين دو زن هم كه ان شب به باغ حاج تراب امده بودند،از هنرمندان آنجا بودند و نام يكى شان الهام و ديگرى نرگس بود،هر دو رقاصه بودند و نرگس كه كمى هم چاق بود،از همان لحظه اول توجه همه ملاها را به خود جلب كرد.
گفتم كه از لحظه ورود الهام و نرگس ،رقاصه هاى زيبا روى هتل عالى قاپو،ميهمانى رنگ و روى ديگرى گرفت.اسرارهاى پى در پى باهنر و محمد منتظرى براى ان كه دو رقاصه زيبا اصفهانى،پاى بساط منقل و ترياك بنشينند بى فايده بود.حتى لب به مشروب هم نزدند و من در دنيایی از حيرت از خود مى پرسيدم،ببين كار دنيا و روزگار به كجا كشيده،كه رقاصه و مطرب شهرمان از مى و مشروب و ترياك و فسق و فجور پرهيز مى كند،و در عوض علماى دينمان جملگى نشئه و دلبسته منكرات هستند!!. يكى دوبار هم خلخالى كه ترياك نمى كشيد اما خيلى لودگى ميكرد و سياه مست هم بود،سعى داشت دستى به تن و بدن رقاصه ها بكشد كه هر بار با اعتراض شديد رقاصه ها روبرو مى شد و لاجرم كنار كشيد،در ميان اعضاى اركستر يك نوازنده نابينا هم بود كه حالا اسمش را فراموش كرده ام،اما مطمئنم كه مردم اصفهان همه اورا مى شناسند،خود من از قديم با أو آشنا يى داشتم،وقتى مجلس در اوج عيش و نوش بود،آهسته بيخ گوش من گفت :فلانى، از اين اشخاصى كه اينجا هستند،يكى دوتاشان شيخ و عمامه بسر نيستند؟!خواستم بگويم چرابيشترشان!اما نمى دانم چرا چون طرف اعتماد سيد مهدى هاشمى قرار گرفته بودم،دلم نیامد مرز اين اعتماد را بشكنم،اين بود كه گفتم نه!و بلا فاصله پرسيدم چرا اين سؤال را مى كنى؟گفت حرف زدنشان مثل اخوندهاست!!.
صفحه ۱۸,۱۹
از ساعت ۲ بعد از نيمه شب وقتى كه رقص عربى وهندى شروع شد،و رقاصه ها با پوشيدن لباسهاى مخصوص،سرگرم كار خودشان شدند،قيافه ها تماشايى تَر شده بود.حالا كم كم خلخالى با ان شكم گنده و هيكل خنده آور،از جا بلند شده بود،و در رقص عربى و هندى به تقليد الهام و نرگس مى پرداخت!.شيخ يوسف صانعى نيز با عاريه گرفتن از فلوت يكى از اعضاى اركستر ،آنچنان با انها همنوايى مى كرد ،كه گويى يكى از نوازندگان حرفه ايى است آن شب ،بساط بزن و بكوب تا پنج صبح ادامه داشت و سرانجام وقتى هنرمندان ،خسته و كوفته به شهر باز گشتند و مردان مذهب نيز مست و خسته تر از آنها،هريك در گوشه ايى از اتاق بخواب رفتند،تازه دنياى بيدارى من و سؤال و جوابهايم آغاز شد.مشغول جمع كردن ظرف و ظروف پخش و پلا شده در اتاق بودم و لحظه ايى از اين دنياى سؤال و جواب بيرون نمى امدم.دنيايى كه در پايان كار جمع و جور كردن من،با سخنان سيد مهدى هاشمى پايان گرفت و چه خوب هم كه پايان گرفت.سيد مهدى هاشمى كه ان شب نه لب به مشروب زد و نه پكى به وافور،در حالى كه يك بسته اسکناس به من مى داد ،از زحمات و راز داريم تشكرها كرد گفت و اين بيست هزارتومان ديگر راهم داشته باش ،كه واقعا امشب خيلى زحمت كشيدى!من به تو مديونم، و حالا مى توانم رك و راست به تو بگويم كه تو ديگر تا اخر عمرت با من هستى و انشا الله روز به روز پولدارتر و ثروتمندتر خواهی شد! به ظاهر ،جواب همه سوالهايم را گرفته بودم،بيست هزارتومان پول كمى نبود براى من يك سرمايه بحساب مى امد.من داشتم به قول سيد مهدى پولدار مى شدم،چيزى را كه هميشه در انتظارش بودم.و از ان هم مهمتر اين كه سيد مهدى هاشمى بمن اعتماد پيدا كرده بود.هنوز يك هفته نگذشته بود كه من بيست و هشت هزارتومان پول داشتم.چه كسى مى توانست اينهمه به من كمك كند؟به من چه كه خلخالى مى رقصد و يا صانعى خوب فلوت مى زند و ديگران مشروب مى خورند؟! حساب و كتاب بهشت و جهنم انها كه با من نيست،شايد هم اجازه دارند، و با اين خيالات ،درست وقتى كه سيد عبدالله آشپز از خواب بيدار مى شد من بخواب رفتم.
صفحه ۲۰
ساعت دو بعد از ظهر ،وقتى براى خوردن ناهار از خواب بيدار شدم،همه اقايان شاد و سرحال مشغول بحث و فحص بودند،بهشتى و دستغيب شيرازى و خادمى هم برگشته بودند،من گمان مى كردم كه از ماجراى ديشب حرفى نخواهند زد ،و سعى مى كنندآنچه را كه گذشته از ديد اين اقايان پنهان دارند،اما برخلاف تصور من ،خيلى هم با شور و حرارت از رويدادهاى شب گذشته،و بخصوص حالاتى كه هريك از آنها داشتند،با شوخى و خنده ياد مى كردند،و از اينكه ان سه نفر نبودند تا از آن همه خوشى لذت ببرند،اظهار تاسف هم مى كردند. شب جمعه بعد،باز هم همين مجلس عيش و نوش تكرار شد و بالاخره پس از شانزده روز بى انكه من و سيد ابوالفضل و يا سيد عبدالله بدانيم،بجز ان هنگام هاى خوشگذرانى ،آنها در جلساتشان چه مى گويند و چه تصميماتى مى گيرند،ميهمانى بزرگ باغ حاج تراب درچه ايى پايان گرفت،آقايان هريك بسويى رفتند و من و سيد عبدالله هم از زيارت مشهد برگشتيم،و به خانه هامان رفتيم
صفحه ۲۱
تنها تفاوتی که حالا وجود داشت این بود که #جعفر شفیع زاده قصاب ۱۶ روز پیش ، حالا با انعام ها و دستمزدهایی که از سید مهدی هاشمی و آیت الله بهشتی گرفته بود، ۸۵،۰۰۰ تومان پول نقد در جیب داشت، که تا بیست روز پیش خوابش را هم نمی دید .
اینها را در مقدمه شرح این دوران از زندگیم برای این گفتم که بدانید و قتی می گویم همه چیز از یک بعد از ظهر گرم تابستان ۱۳۵۴ شروع شد ، برای چه می گویم.
جعفر شفیع زاده در تصویر با دایره قرمز مشخص شده
سید مهدی هاشمی، بهنگام خداحافظی ، گفت که روز چهار شنبه آینده « ساعت ۸ صبح در میدان عالی قاپو باشم تا باتفاق او برای گرفتن گذرنامه به شهربانی برویم. او حتی به من نگفت که چرا خیال دارد برایم گذرنامه بگیرد؟ راستش را بخواهید، پس از ماجرای باغ حاج تراب درچه ای ، برای من هم دیگر مهم نبود که چه می کنم. سید مهدی هاشمی همه چیز را می دانست و پولی که به من می رسید ، جواب همه سوال هایم بود .
وقتی به خانه رسیدم ، پدر و مادرم آنچنان خوشحال بودند و دست به سر و روی فرزند از زیارت برگشته شان می کشیدند که کم مانده بود خودم هم باور کنم که براستی از مشهد بر می گردم. پیش از آن که صحبت سوغاتی مشهد پیش بیاید ، به هر یک از آنها، یک اسکناس سبز ۱۰۰۰تومانی دادم و به این بهانه که در مشهد خواب دیده ام این پول را دور ضریح بمالم و ہه شما بدھم سرو ته قضیه را بهم آوردم. وقتی برق رضایت را در چشمان پدر و مادرم دیدم ، پیش خود گفتم که پول، آنهم پولی باد آورده ، راست راستی که حلال همه -مشکلات روی زمین است و اما امروز، امروز که در هر جای دنیا در معرض کشته شدن توسط حزب اللهی های رژیم هستم. حاضرم همه داراییم را که حالا سر به میلیونها می زند، بدهم و فقط یک لحظه دنیای بی دغدغه همان دوران قصابی را داشته باشم، ولی دریغا و حیف و صد حیف
صفحه ۲۲
از راست: دكتر غلامعباس توسلی، دكتر علی شريعتمداری و دكتر مهدی محقق
رابطه من با سید مهدی هاشمی، روز بروز صمیمانه تر می شد. حالا دیگر همه میدانستند که من از کار قصابی در مغازه پدرم دست کشیده ام و بیشتر بعنوان راننده سید مهدی هاشمی کار می کنم. او هرگز جز همان مجالس وعظ و خطابه، کار دیگری نداشت و من بدرستی نمی دانستم آن همه پول را از کجا و از چه طریق بدست می آورند، برایم مهم هم نبود . او پول خوب و فراوان بمن می داد و شاید مقدار زیادی از علاقه من به او نیز به همین خاطر بود . به هر حال ، پس از آن که گذرنامه من آماده شد ، با آقای هاشمی به تهران آمدیم . اوایل مهر ماه ۱۳۵۴ بود، به خانواده گفته بودم که بر اثر ارشادهای سید مهدی می خواهم به نجف بروم و طلبگی کنم. پول و پله بسیاری هم برایشان گذاشتم . چند روزی در تهران ماندیم و بعد من باتفاق غلام عباس توسلی که پس از انقلاب اسلامی رییس دانشگاه اصفهان شد، با هواپیمای ایر فرانس بسوی پاریس پرواز کردیم . این نه تنها اولین مسافرت من به خارج، بلکه اولین سفرم با هواپیما نیز بود و بھمین دلیل دکتر توسلی مجبور بود، همه آداب و رسوم پرواز با هواپیما را بمن یاد بدھد،
غلام عباس توسلی و ابراهیم یزدی
وقتی به پاریس رسیدیم از خوشحالی روی پاهایم بند نبودم، من کجا و پاریسں کجا ؟ آیا اگرسید مهدی ھاشمی نبود ، من می توانستم به پاریس بیایم ؟ حتمن نه! پاریس برایم غریبه بود، اما از آن لذت می بردم . لذتی که چندان بطول نینجامید ، زیرا که بزودی در حالی که فقط یک نامه در بسته بدستم داده بودند ۰توسلی مرا تا فرودگاه اورلی پاریس بدرقه کرد تا فقط پس از چهار روز اقامت در این شهر زیبا، راهی سوریه شوم. جایی که قرار بود زندگانی تازه ای را بخاطر ولی نعمتم سید مهدی هاشمی شروع کنم .در فرودگاه دمشق به محض پیاده شدن از هواپیما
صفحه ۲۳
حمد خمینی در حال گذراندن دوره چریکی در لبنان
توسط چند نظامی استقبال شدم و بلافاصله با یك اتومبیل سواری بسوی نقطه نامعلومی حرکت کردم. می دانستم که برای دیدن یک دوره نظامی به آنجا آمده ام . می دانستم که باید چشم و گوشم را باز کنم و طرز کار با اسلحه، تیر اندازی، دشنه زنی ، انفجار و فعالیتهایی از این قبیل را یاد بگیرم. اینها همه کارهایی بود که باید بخاطر سید مهدی هاشمی انجام می دادم.
یکی دو و روز در خانه ای نزدیک به دمشق سکنایم دادند و بعد مرا باتفاق چند نفر دیگر که ایرانی و پاکستانی بودند، به یك اردوگاه کامل چریکی منتقل ساختند !
دوران سختی بود . سخت و لذت آور. من که همیشه به رژیم شاه فحش می دادم که چرا جوانها را به سربازی می برد و خودم هم بالاخره با گرفتن معافیت از زیر بار نظام در رفتم، حالا مجبور بودم چهار ماه تمام آموزشهای چریکی ببینم ، آنهم نه در کشورم و بخاطر کشورم بلکه در سوریه و برای هدفهایی که #سید مهدی هاشمی داشت .
به غیر از من ، بیش از ۳۲ایرانی دیگر هم در آن اردوگاه بودند و بجز من ، بقیه دانشجو و بهر حال تحصیل کرده بودند . در این میان تنها تحصیلات من به ششم ابتدایی می رسید و با اینهمه می گفتند که بهترین چریک آنها هستم. این را مربیان سوری می گفتند.
مدتی از شروع کار من در اردوگاه نگذشته بود که یکروز رئیس اردوگاه که یک سرگرد سوری موسوم به حامد محمد سودانی بود مرا به دفتر کارش خواست و با حضور یک ایرانی مقیم سوریه که ظاهراً مترجم و رابط ایرانی های اردوگاه با سید مهدی هاشمی بود، بمن اطلاع داد که آیت الله شمــس آبادی در اصفهان کشته شده و در همین ارتباط سید مهدی هاشمی دستگیر گردیده و جمعی از خانواده ما نیز که نام فامیل شفیع زاده داشته اند ، زندانی شده اند،
لحظاتی از شنیدن این خبر دچار بهت و حیرت شدم و بعد بسرعت مشغول طرح سوالهایم شدم تا بیشتر در
صفحه ۲۴
جریان آنچه که منتظرش بودم و اتفاق افتاده بود، قرار بگیرم. بمن گفته شد که یک روز صبح در کنار جاده درچه ، جنازه آیت الله شمس آبادی در حالی که خفه شده بود، پیدا شده و بعد پسر عمه من محمد حسین جعفرزاده که دانشجوی دانشگاه اصفهان بود و همچنین یکی دیگر از منسوبینم بناماسدالله شفیع زاده و چند نفر دیگر دستگیر شده اند که بر اثر باز جویی از آنها سيد مهدی هاشمی نیز بازداشت و زندانی شده است.
رئیس اردوگاه ، سعی کرد بمن بقبولاند که ساواک آیت الله شمس آبادی را کشته است ! اما من که خود در جریان کارها بودم و همه شفیع زاده ها را نیز خودم به سید مهدی معرفی کرده بودم و میدانستم قضیه از چه قرار است و چگونه جلسات میهمانی باغ حاج تراب در چه ای به نتیجه رسیده است .
آنها فکر می کردند ناراحتی من از بابت دستگیری بستگانم و سید مهدی هاشمی است ۰ در حالی که این طور نبود و اگر چه براستی از خبر دستگیری آنها ناراحت شدم، اما ناراحتی بیشترمن به این خاطر بود که طبق قرارهای قبلی با سید مهدی هاشمی ، من باید بلا فاصله از هر جا که بودم به قهدریجان بر می گشتم و برنامه دقیقی را که باید برای فرار دادن آنها از زندان عملی می شد، بمرحله اجرا در آورم. از این بر نامه بجز من ، سید مهدی هاشمی ، آیت الله بهشتی، محمد منتظری و پدر بزرگش ، کسی دیگری آگاه نبود.
اسدالله شفیع زاده
وقتی به رئیس اردوگاه سرگرد حامد محمد سودانی گفتم که خیال بازگشتن به ایران را دارم، بطورجدی به مخالفت برخاست و گفت که به هیچ وجه نمی تواند با چنین کاری موافقت کند و طبق برنامه من باید دوران آموزشی خود را به پاپان برسانم و بعد از شرکت در چند ماجرای واقعی چریکی که قابلیت هایم در آن مشخص شود به ایران برگردم بعد از این جلسه دوبار تلاش کردم از اردوگاه
صفحه ۲۵
بگریزم و در هر دو بار شکست خوردم و دستگیر شدم و نا گزیر هر بار بمدت پانزده روز مجبور به اقامت در سلول انفرادی شدم. بهرحال این دوره مهم بسر رسید و یک روز سرگرد محمد حامد سودانی مرا صدا زد و گفت : تو با آن که درس نخوانده ای ، بهترین چریک این دوره اردوگاه هستی و بهمین جهت فردا شب باید نتیجه تعلیماتی را که بتو داده ایم بمرحله آزمایش بگذاری، حاضر هستی یا نه ؟
من که خیال کردم، باید آنچه را که یاد گرفته ام ، امتحان بدهم. گفتم بله ! اما چند دقیقه بعد وقتی آقای و رازی ، مترجمی که در اردوگاه بود، ماجرا را تعریف کرد کم مانده بود از ترس سکته کنم
من باید فردای آنروز. در کنار سایر اعضای یک جوخه مرگ ، ۹ افسر سوری را تیر باران می کردم . یعنی دست من حالا باید به خون ، آن هم خون کسانی که دشمن شخصي من نبودند آلوده شود. چاره ای جز آری گفتن نداشتم. از همان بعد از ظهر گرم تابستان که سيد مهدی هاشمی با دادن ۲۰ هزار تومان مرا و آینده مرا خرید ، باید می دانستم که در این دنیای و انفسا و بی اعتبار که برادر برادر را برای فقط یکصد تومان بقتل می رساند ، این بذل و بخشش های ۱۰، ۲۰، ۳۰ هزار تومانی نمی تواند بی هدف و برنامه خطرناکی انجام شود! من سعی می کنم برای عبرت دیگران، این خاطرات را صادقانه تعریف کنم. سعی ندارم از خودم یک قهرمان بسازم و بنابراین واقعیت را اگر خیلی هم تلخ و زننده باشد ، ناگزیر بیان می کنم . آن شب وقتی از اتاق سرگرد حامد محمد سودانی بیرون آمدم تا صبح که با حضور رفعت اسد، برادر حافظ اسد ، به تمرین تیراندازی پرداختیم ، لحظه ای از فکر و خیال باز نماندم آنها پیشنهاد کرده بودند که در کنار یك
صفحه ۲۶
جوخه اعدام من هم دست به تفنگ ببرم و قلب انسانی را که نمی شناختم و بنظر مسئولان اردوگاه دشمن خلق سوریه بودند، نشانه بگیرم و کسی را بقتل برسانم که حتی یکیار هم پیش از آن ، او را ندیده بودم. این در نظر اول خیلی ناراحت کننده بنظر می رسید ، اما من که به اردوگاه نیامده بودم که تمرین آواز خوانی و مطربی کنم. من همان روز که تحت تلقینات #سید مهدی هاشمی برای دیدن این دوره چریکی رضایتم را اعلام کردم، باید می دانستم و می پذیرفتم که می آمدم و این درسها را یاد می گرفتم که کشته شوم یا بکشم!، بنابراین ، هیچ کشتنی راحت تر از این نبود که خود بی آنکه مورد تهدید باشم ، آدمهای دست و پا بسته ای را هدف گلوله قرار دهم. ضامن بهشت و جهنم آنها هم نبودم.
رئیس اسد ، دلش خواسته بود مخالفانش را بقتل را بقتل برساند یا بقول روزنامه ها اعدام کند به من چه ، من فقط یک مامور بودم ،یک فشار روی ماشه همین و همین !. مگر این تیراندازی با همه تیراندازیهای قبل چه فرقی داشت با این خیالات شب را به صبح رساندم و صبح پس از چند تمرین تیر اندازی مقدماتی، به من و ۸ نفر دیگر که ۴ نفر ایرانی، ۲ نفر پاکستانی و ۲ نفر انگلیسی بودند، اطلاع دادند که برای تمرین نهایی در حضور رفعت اسد برادرحافظ اسد در میدان تیر اردوگاه حاضر شویم، چون می دانم از اسم بردن انگلیسی ها تعجب کرده اید همین جا باید بگویم که در این اردوگاه نه تنها انگلیسی ، فرانسوی و آلمانی که حتی عده ای چریک امریکایی سفید پوست و سیاه پوست نیز دیده می شد. اینها اکثراً متعلق به گروههای مبارزی بودند که علیه دولت هایشان مشغول مبارزه بودند و یک سازمان بین الملل که بعدها شرحش را خواهم داد ، با دریافت شهریه های سنگین از کشورها و یا سازمانهای آزادیبخش، ترتیب اعزام آنها را به این اردوگاه و امثال آن می داد. از آدمهای سرشناسی که در این اردوگاه همراه با من دوره چریکی دیدند، یکی هم بابی ساندرز معروف ایرلندی
صفحه ۲۷
بود که بعدها بر اثر اعتصاب غذا در زندان ایرلند در گذشت . ساعت یک بعد از ظهر ، #رفعت اسد برادر حافظ اسد در حالی که چند نفر نظامی سوری با او بودند، به میدان تیر اردوگاه آمد و ستوان « محمد عابد رافض » که فرمانده جوخه اعدام بود، بما اطلاع داد که برای تمرین آماده باشیم. ۹ چوبه اعدام در محوطه میدان تیر مستقر بود که بهر چوبه یک آدمک پنبه ای بسته بودند. فاصله ما تا آدمکها کمتر از ۱۵ متر بود . روی لباس آدمکها، درست در جایی که زیر آن مثلاً قلب قرار دارد ، يك علامت ضربدر زده بودند و ما باید درست به همان نقطه شلیک می کردیم، آنروز تفنگهای کلاشینکف روسی را از ما گرفته بودند و یک نوع تفنگ نیمه خودکار امریکایی که به ام یک معروف است بدستمان داده بودند. همه مسائل آموزشی در اردوگاه طوری بود که ما را بشدت تحت تا ثیر قرار دهد. مثلاً بما گفتند که چون این ۹ نفر جاسوسهای آمریکایی هستند ٬ حیف است با اسلحه و گلوله روسی کشته شوند و بنا براین باید توسط تفنگ و فشنگ خود امریکا یی ها، معدوم شوند . بفرمان ستوان #محمد عابد رافض به زانو نشستیم و با فرمان آتش، بسوی آدمکها تیراندازی کردیم. فاصله کم و بطور طبیعی نشانه گیری دقیق بود، لحظه ای بعد دیدیم که خون از محل تیر اندازی جاری شد. این نشانه آن بود که تیرانداز، نشانه روی دقیق داشته است اما، بعد ها فهمیدم که این کار تنها به این خاطر صورت می گیرد تا ترس ناشی از مشاهده خون از میان برود و هیچ چریکی تحت تاثیر واقع نشود . من بعدها با رها آنرا در ایران، ضمن آموزشهایی که می دادیم، تکرار کردم. یک کیسه پلاستیکی را از خون گوسفند و یا گاو پرمیکردیم و زیر لباس آدمکها در ناحیه قلب قرار می دادیم تا همه چیز در یک تمرین طبیعی بنظر آید. ما می توانستیم ، حتی از یک مایع رنگی استفاده کنیم اما بما گفته بودند که باید ترس از
صفحه ۲۸
خون و خونریزی را از میان برد و بهمین سبب تاکید همیشه بر این بود که حتماً از خون حیوانات در چنین تمرینهایی استفاده شود . دقایقی بعد ، وقتی رفعت اسد با یک یک ما دست داد و مهارت ما را مورد تمجید قرار داد. دانستیم که آزمایش قاتلهای جدید، قرین توفیق بوده است و تیراندازی و نشانه روی بدقت کامل انجام گرفته است . بازیهای اردوگاه، تمرینات حساب شده اردوگاهی ، تیراندازی بسوی آدمکهای پارچه ای که به یک تیر چوبی بسته شده بودند و به جای یک قلب تپنده انسانی ، با هزاران عشق و امید و آرزو و یک کیسه پلاستیکی خون گاو یا گاومیش در آن وجود دارد، با واقعیت ، با جنگ آوری ، با نشانه گرفتن قلب یک انسان گناهکار و یا بیگناه که براستی در معرض نابود شدن است، تفاوت بسیار دارد .
یک آدمک پارچه ای فقط یک نشانه گمراه کننده است ، اما یک انسان ، انسانی که دارای هزاران امید و آرزوست ، دهها نفر چشم به او دوخته اند و او نیز به دهها کس امید دارد ولو آن که بنظر جمعی گناهکار باشد، کشتنش کار ساده ای نیست. برایتان گفته بودم که پیش از همکاری با سید مهدی هاشمی ، شغل من قصابی بود، پدرم هم قصاب بود . بعضی وقتها ما تا روزی ۱۰ – ۱۵ گوسفند هم سر می بریدیم، اما این با آدمکشی فرق داشت . درست است که من با خون ، با کشتن با ذبح کردن آشنا بودم، اما آدمکش که نبودم . بعدها در جریان انقلاب و بعد از آن من بارها بدستورسید مهدی هاشمی ، دستم به خون خیلی ها، خیلی از انسانهای خوب آلوده شد . اما در آن سپیده دم سال ۱۹۷۷ که در یک پادگان نظامی در حومه دمشق بعنوان عضوی از جوخه اعدام ، آماده ملاقات با قربانیان خود شدم، هنوز دستم به خون یک انسان، آلوده و آغشته نشده بود . از ساعتی پیش، به همه ما، حتی به انگلیسی ها، لباس سربازان سوری پوشانده بودند . با همه علایم و نشانه هایش و
صفحه ۲۹
از دقایقی پیش همه ما در یک کامیونت روسی در انتظار بسر می بردیم، ساعت ۶ بامداد که هوا تازه گرگ و میش شده بود ، ما را از کامیونت پیاده کردند . قربانیان را با چشمهای بسته و دست و پاهای بسته، به تیرهای چوبی بسته بودند. ظاهراً همه مراسم معمول پیش از اعدام انجام شده بود . ما با فرمان نظامی، مقابل قربانیان خود قرار گرفتیم، با فرمان نظامی به زانو نشستیم و با یک فرمان آتش ، شلیک کردیم. بهمین راحتی و بهمین سادگی! ۵ جنازه از چوب بزمین افتاد و ۴ جنازه دیگر همچنان به چوب بسته بود. ستوان محمد عابد رافض، مرا مامور شلیک تیر خلاص کرده بود . باز هم یک کلت سنگین آمریکایی بدستم دادند . برای هر ۹ نفر در مجموع ۱۳گلوله شلیک کردم. آنهم بطور مستقیم روی مغز آنها، همه بجز دو نفر با همان تیرهای اولیه مرده بودند . هیچ احساس مشخصی نداشتم. نه ناراحت بودم و نه پشیمان – بعدها ، وقتی خودمان درایران خمینی این کارها را می کردیم ، تازه فهمیدم علت انتخاب من برای شرکت در جوخه اعدام و سپس مآموریت برای شلیک تیر خلاص چه بوده است؟. ظاهراً کسانی انتخاب می شدند که هیچ حس و عاطفه ای نداشته باشند. آدمکشی و خونریزی برایشان آسان باشد و من یکی از آنها بودم. یکی از کسانی که از قتل و خونریزی نمی ترسید و ماموران و معلمان سوری هم از میان بیش از چهارصد نفر که در آن اردوگاه دوره چریکی می دیدند ، مرا واجد چنین صفاتی شناخته بودند.
وقتی مراسم تمام شد ، مربيان ما در آن اردوگاه، به همه ما تبریک گفتند و از این که خوب وظایفمان را انجام داده ایم، خوشحال بودند . نمیدانم، شاید هم سربازان سوری از این خوشحال بود شد که در دنیا احمقهایی مثل ما وجود داشت که بجای آنها می کشتیم تا دست آنها به خون هموطنانشان آلوده نشود .
بهر حال ماجرای اعدام ۹ افسر سوری و سپس شلیک ۱۳
صفحه ۳۰
تیر در مغز آنها، نخستین تجربه من در آدمکشی و قتل بود. تجربه ای که بعدها و بدفعات اتفاق افتاد و با این تفاوت که در تجربه های بعدی بیشتر قلب و مغز هموطنان خودم هدف بود . با پایان گرفتن دوران آموزش من در دمشق، سرگرد حامد محمد سودانی و سایر مربیان اردوگاه ، خیلی تلاش کردند تا مرا همانجا نگاه دارند و در یک واحد چریکی که به مواضع اسرائیل حمله می کرد، بکار وادارند، اما من همیشه طفره می رفتم و دلم می خواست هر چه زودتر به ایران برگردم، پدر و مادرم را ببینم، برنامه فرار سید مهدی هاشمی و شفیع زاده ها را از زندان بمرحله عمل در آورم و در ضمن ببینم آن قرار سید مهدی هاشمی برای این که ماهیانه ۳۰ هزار تومان به حساب من بریزند ، پس ازدستگيری او عمل شده است یا نه ؟!.
صفحه ۳۱
روزی که فرودگاه دمشق را بسوی پاریس ترک کردم.دیگر آن جعفر شفیع زاده قصاب قهدریجانی نبودم. حالا دیگر از زندان ، زخمی کردن ۰ کشتن ، انفجار و تخریب نمی ترسیدم. حتی جان کندن انسانهای بیگناه هم مرا معذب نمی ساخت . وقتی درون هواپیمای سوری نشستم و هواپیما تا اوج آسمان پر کشید، احساس می کردم یک نظامی، یک سرباز، یک گروهبان ، یک افسر و حتی شاید یک ژنرال هستم، این را در اردوگاه بما تلقین کرده بودند ، اما بعدها در جریان جنگ بیهوده ایران و عراق دریافتم که بر خلاف آنچه بما گفته بودند، نظامی ها آدمکش نیستند. دریافتم، هیچ نظامی باشرفی طالب جنگ نیست، نظامی ها صلح را دوست دارند و فنون نظامی را فرا می گیرند تا صلح وجود داشته باشد، دریافتم کشتن ، تخریب ، ترور و شکنجه کار تروریستها است که به غلط لباس نظامی می پوشند ۰ من شاگرد قصابی که حتی نتوانسته بودم به دبیرستان بروم نه تنها نظامی نبودم بلکه جانی و تبهکار بی احساسی بودم که دیگران بخاطر منافعشان مرا ببازی گرفته بودند، بعدها در
صفحه ۳۲
ایران و در جریان روزهای انقلاب دانستم که بخاطر پول و عقده هایم ، خودم را، شرف و ایمانم را، خانواده ام را، وطنم را و همه چیزها یی را که داشته ام قربانی مطامع و هدف و هوسهای ملاهای بی سیرت کرده ام، اما بهر حال آن نیمروز گرمی که دمشق را با هواپیما بسوی پاریس ترک می کردم، سراپا غرور بودم. هزاران طرح و نقشه با خود داشتم که خیال می کردم به محض رسیدن به ایران و اصفهان همه را بمرحله عمل در می آورم و از این راه نه تنها #سید مهدی هاشمی و قوم و خویشهایم را از زندان نجات می دهم بلکه با دستبرد زدن به با نکها و تهدید ثروتمندانی که در اصفهان می شناختم خودم و همه را پولدار می کنم
وقتی در فرودگاه اورلی پاریس ازهواپیما پیاده شدم و برای گرفتن چمدانهایم قصد خروج از طبقه اول ساختمان اورلی را داشتم، در کنارغلامعباس توسلی ، سه نفر دیگر را نیز به انتظار خود دیدم، آنها را هرگز ندیده بودم، اما امروز همه آنها نامهای شناخته شده بین المللی هستند.صادق قطب زاده، ابوالحسن بنی صدر و حسن ابراهیم حبیبی مستقبلین تازه آشنای من بودند. وقتی با یک اتومبیل پژو که قطب زاده رانندگیش را بعهده داشت، بسوی شهر پاریس براه افتادیم ، توسلی برایم تعریف کرد که اعزام من به اردوگاه دمشق با توصیه و همکاری قطب زاده صورت گرفته است . به اتفاق آنها، به دفتر کاری که قطب زاده در پاریس ، ۱۷ در خیابان کلیشی داشت رفتیم. بعد ما فهمیدم که این دفتر در نزدیکی محله بد نام پاریس بنام پی گالی قرار دارد و قطب زاده که یک پل بوی بظاهر اسلامی بود ، از این دفتر برای ارتباط های جنسی خود با فاحشه های پاریسی و همچنین توزیع تریاک هایی که از ایران توسط سید مهدی هاشمی و از دوسلدورف توسط صادق طباطبایی فرستاده می شد، استفاده می کند. همه این ماجراها را در این خاطرات بموقع خود تعریف خواهم کرد
بهر حال آنروز، بلافاصله پس از ورود به دفترقطب زاده و پیش از آن که حتی چایی را که حبیبی دم کرده بود، بخوریم ، تلفن زنگ زد، قطب زاده گوشی را برداشت و پس از احوالپرسی مختصری که کرد، گوشی را بمن رد کرد. و گفت صحبت کن ! با تعجب و ناباوری گوشی را گرفتم و صدای داود شوهر خواهرم را شنیدم. همان کسی که حالا بجای من کنار دست پدرم، مغازه قصابی قهدریجان را اداره می کرد . خیل خوشحال شدم. داود گفت که باتفاق پدر و مادرم به مشهد رفته بودند و حالا در تهران هستند که شب بطرف اصفهان حرکت کنند. بعد با پدر ومادرم صحبت کردم. پدرم گفت صفحه ۳۳
که آقایپرورش همه ماهه به منزل ما می آید و از طرف تو .۱۰ هزار تومان به ما می دهد . این پولها را چکار کنیم؟
از پدرم پرسیدم آیا پیغام دیگری نمی دهد؟ پدر گفت : چرا، گفته است که اگر تو تماس گرفتی بتو بگویم که آن امانتی حالا به دویست هزار رسیده است . داشتم از خوشحالی بال آوردم. چهار ماه در دمشق بودم و حالا علاوه بر ماهی ده هزار تومان که به پدر و مادرم داده اند ،خودم هم دویست هزار تومان پول نقد در حساب بانکیم در ایستگاه یخچال اصفهان داشتم . به پدرم گفتم آن پولها مال شما و مادر است و هر طور که می خواهید خرج کنید. پدرم هم از شدت خوشحالی می خندید و شوخی می کرد . مادرم از این که پسرش پولدار شده بود زمین و زمان را شکر می کرد و بخصوص خوشحال بود که پول مسافرتشان را به مشهد آیت الله طاهری داده و مخصوصاً سفارش کرده که بتو بگویم حضرت رضا را به خواب دیده و او بوده که گفته است بخاطر خدمات جعفر به اسلام باید پدر و مادرش به زیارت و پابوسي بروند !در نخستین ساعات ورود به پاریس اینها همه خبرهای خوبی بود. دوباره با داود صحبت کردم و گفتم که از پدر هر ماه یکهزار تومان در یافت کند . دوباره پدرم گوشی را
صفحه ۳۴
گرفت و گفت : قضیه آقا مهدی را که می دانی ؟ گفتم : بله! پدرم گفت ؛ اگر می توانی حالا یک مدت دیگری هم آنجا بمان، تا آبها از آسیاب بیوفتد،هر چه دیرتر بیایی بهتر است .
ساعتی بعد ، وقتی با توسلی ،قطب زاده ، بنی صدر و حبیبی به گفتگو نشستیم، معلوم شد چرا پدر و مادرم تلفن کرده اند. آنها فکر می کردند که من بخواهم بسرعت به ایران برگردم و بنا براین چون نباید می رفتم از پرورش خواسته بودند که درست روزی که من از دمشق بر می گردم ، ترتیب این گفتگوی تلفنی را بدهند و آنها باشند که برای بر نگشتنم توصیه می کنند . راستش را بخواهید، بقیه مسائل برای من مهم نبود . مهم این بود که پولها مرتب و بیشتر از رقم تعیین شده ، پرداخت شده بود و پدر و مادرم و بستگانم هم راضی و خوشحال و سر حال بودند. پاریس هم جایی نبود که به آدم بد بگذرد. جلسه آنروز ما با توسلی ، قطب زاده، بنی صدر و حبیبی تا ساعت یک بعد از نصفه شب بطول انجامید، توسلی قرار بود، فردا به ایران برگردد. او در مدتی که من در دمشق بودم، سه بار به تهران رفته و برگشته بود. آن روز و آن شب، میزبانان پاریسی خیلی مرا تر و خشک می کردند و گفتند چون به محض ورود به ایران، مراهم باتهام شرکت در قتلآیت الله شمس آبادی دستگیر می کنند، بهتر است مدتی در پاریس باشم و حدود ۱۵ – ۲۰ روز دیگر هم باتفاق قطب زاده سفری به لیبی بکنم . برای من تفاوتی نداشت که کجا باشم . حالا سوار کار سرمستی بودم که از قصابی نجات پیدا کرده و با آدمهای حسابی سر و کار داشتم، تنها سوال من این بود که من در اینجا یا در لیبی پول ندارم و باید پولهایم را از ایران بیاورم. قطب زاده خندید و به حبیبی اشاره ای کرد. حبیبی گفت فردا با آقای سلامتیان به بانک می روی، حساب باز می کنی و تا اینجا هستی از بابت پول ناراحتی نخواهی داشت
صفحه ۳۵
در لیبی هم که میهمان ژنرال قذافی هستی ،حالا خیلی چیزها برای من مسخره شده است اما اگر شما هم خودتان را جای من بگذارید شاید بهمان حالی دچار می شدید که من شدم. يك شاگرد قصاب قھدردیجانی ، ناگهان بصورت آدمی در می آید که به پاریس و سوریه و لیبی سفرمی کند و یکدفعه کسی که از یک ژاندارم معمولی نجف آبادی هم می ترسید و هزار جور کرنش و تعظیم وتکریم می کرد، ، مردی می شود که در سفر لیبی میهمان رییس جمهوری آن کشورمی شود، خوب این همه تغییر در تحول هر کسی را دچار غرور می کند و مرا لابد بیشتر! آن شب ورود به پاریس هما نجا استراحت کردم. در دفتر قطب زاده ، قطب زاده گفت که این اتاق متعلق به توست و تا روزی که در پاریس هستی همین جا منزل خواهی کرد . دفتر کار قطب زاده سه اتاق داشت که در دوتای آن میز و صندلی و ماشین تحریر قرار داشت و سومی یک اتاق خواب کامل بود. ساعت ۹ صبح فردا، وقتی که با شنیدن سر و صدا از خواب بیدار شدم، فکر کردم دیر شده است و سایر دوستان دیروزی و کارکنان دفتر قطب زاده آمده اند و مشغول کارند ، بهمین جهت دراتاق را نیمه باز کردم و در کمال تعجب دیدم که یک دختر قد بلند و موطلایی در اتاق پهلویی مشغول آماده کردن میزصبحانه است . در را بستم ، کمی خودم را مرتب کردم و به این فکر بودم که چگونه با این دخترفرانسوی صحبت کنم ؟ من بجز فارسی آنهم با لهجه نجف آبادی و کمی هم عربی که در سوریه یاد گرفته بودم. زبان دیگری نمی دانستم و به همین جهت فکر کردم آن قدر در اتاق می مانم تا قطب زاده و یا کس دیگری که فارسی بلد است وارد شود. روی لبه تخت خواب نشستم و هنوز به مشکل ندانستن زبان فکر می کردم که ناگهان در باز شد و همان دختر موطلایی فرانسوی، به فارسی البته با لهجه به من سلام داد. من هم سلام کردم و چون گفت میز صبحانه حاضر
صفحه ۳۶
است ، به اتاق دیگر رفتم و باتفاق به خوردن صبحانه پرداختیم. معلوم شد ۶ سال است با قطب زاده کار می کند و فارسی را هم خوب صحبت می کند . اسمش بئاتریس بود ،خیلی زحمت کشیدم و تمرین کردم تا اسمش را یاد گرفتم . ساعات ۱۱ صبح ، قطب زاده ، حبیبی و سلامتیان آمدند و بعد از کمی حال و احوال کردن بمن گفتند که با سلامتیان بدنبال کارهایم برویم . پیش از ترک دفتر کار قطب زاده ، سلامتیان در حضور آنها، ۵ هزار فرانك فرانسه بعنوان پول تو جیبی به من داد و گفت که فعلاً هم ده هزار فرانک به حسابی که برایت باز خواهد شد، می ریزم تا بعد ببینیم چه می شود . همان زیر ساختمان یک شعبه بانک کردیت لیونه بود که سلامتیان برایم حسابی آنجا باز کرد و بعد هم در همان نزدیکیهای دفتر ، به چند لباسفروشی مراجعه کردیم و دو دست لباس پاریسی هم برایم خریداری شد . پول همه را سلامتیان داد. با سلامتیان خیل راحت بودم. اصفهانی بود و ساعتها می توانستیم با هم درباره اصفهان و کسانی که می شناختیم صحبت کنیم .
ساعت سه بعد از ظهر ، سلامتیان مرا تا مقابل در ورودی دفتر قطب زاده آورد و چون خودش کار داشت ، رفت و گفت که فردا صبح به دیدارم خواهد آمد. سلامتیان که رفت ، برای اولین بار در پاریس خودم را تنها دیدم و فکر کردم کمی قدم بزنم و با آن دور و برها آشنا شوم. کمی بالا و پایین رفتم ، مغازه ها را دید زدم و بعد از ترس این که مبادا گم شوم، برگشتم . ساعت حدود چهار بعد از ظهر بود که وارد ساختمان شدم تا با آسانسور خودم را به طبقه چهارم برسانم. با کلیدی که قطب زاده همان شب پیش به من داده بود، در دفتر را باز کردم، هیچکس نبود و گمان کردم، دفتر تعطیل شده است. در حالی که یاد آهنگ عربی را فیروزه خواننده مصری خوانده بود با صدای بلند می خواندم ، در اتاق خواب را باز کردم، اما با آنچه
صفحه ۳۷
که دیدم کم مانده بود پس بیفتم. قطب زاده در حالی که فقط یک شورت آبی رنگ به تن داشت ، روی تخت دراز کشیدہ بود و بئاتریسں ، لخت مادرزاد ، در حالی که پشت به در ورودی داشت ، خم شده بود و فندکی را برای روشن کردن سیگارش از روی زمین برمی داشت. خجالت زده و شرمگین، قصد برگشتن داشتم که قطب زاده گفت : کجا؟؟؟؟ بیا تو! اینجا اروپاست . . . و بعد در حالی که من هنوز از تعجب بیرون نیامده بودم، دیدم بئاتریس هم برگشت و بی آنکه احساس شرم و خجالت کند، همانطور که لخت مادر زاد بود، بطرف من آمد ، چهار بار سورتم را بوسید و با لبخند گفت : چرا خجالت می کشی؟
خانه صادق قطب زاده در منطقه ورسای پاریس
شاید باور نکنید ، ولی این اولین باری بود که من در همه عمرم ، یک زن را به این برهنگی کامل می دیدم. آنها لخت بودند و من خجالت می کشیدم. سرم همچنان پایین بود و قطب زاده و بئاتریس لاینقطع می خندیدند، آخر هم قطبزاده به فرانسه چیزی بهبئاتریس گفت که از در بیرون رفت و قطب زاده هم مشغول پوشیدن لباسش شد ، ساعتی بعد همه چیز دوباره عادی شده بود، انگار نه انگار که اتفاقی افتاده باشد، بئاتریس باز لباس پوشیده بود و تمیز و مرتب پشست میز کارش نشسته بود و من و قطب زاده و حبیبی که تازه از راه رسیده بود، مشغول گپ و گفتگو بودیم. صحبت ها بیشتر درباره اردوگاه دمشق بود و آنها سعی می کردند، از زبان من حرف کشی کنند و از جزئیات اردوگاه اطلاعاتی بدست آورند. من هم که برایم مهم نبود . هر چه آنها می پرسیدند، با نهایت صداقت، جوابشان را می دادم. این نوع گفتگوها تا چند و چندین روز ادامه داشت . در بیست روز اولی که در پاریس ماندم ، بجز یکبار که با سلامتیان برای گرفتن عکس به یک عکاسی رفتیم، بقیه اوقاتش بخصوص با قطب زاده ، صرف عیش و نوش به معنای
صفحه ۳۸-۳۹
واقعی آن می شد. به پیشنهاد قطب زاده، بئاتریس یکی از دوستانش را کهپاتریسیا نام داشت، با من آشنا کرد که مثلاً به من فرانسه یاد بدهد، اما در همان جلسه اول کار ما به عشقبازی و رختخواب کشید و اگر چه بالاخره چند جمله ای فرانسه یاد گرفتم . اما بیشتر وقتمان در کافه رستورانهای پاریس یا حومه پاریس می گذشت . بعضی روزها من و قطب زاده و گهگاهی هم با سلامتیان به فرودگاه دیگرپاریس شارل دوگل می رفتیم و از مسافرانی که از لندن یا آلمان می آمدند، بسته های کوچکی می گرفتیم که مثلاً امانتی بود اما بین ۵ تا ۳۰ لول تریالک در آن بود. تریاک ها ، مشتریان مخصوص داشت که اوائل با قطب زاده یا سلامتیان و بعدها خودم به تنهایی آنها
صادق طباطبایی برادر زن احمد خمینی در کار قاچاق مواد مخدر بود
اکبر هاشمی رفسنجانی در کتاب پس از بحران درباره قاچاق تریاک توسط صادق طباطبایی چنین مینویسد
را به مشتریانش تحویل می دادم. یکی از این مشتریان سید جلال تهرانی بود که بعد ها در ایام انقلاب رئیس شورای سلطنت شد و بعد در مسافرت پاریس با برنامه ای که برایش ریختند ، استعفایش را به امام خمینی داد. بموقع ماجرای او و همچنین سنجابی را تعریف خواهم کرد. قطب زاده، خودش تریاک نمی کشید اما در مشروب خوروی و رابطه جنسی با زنها بخصوص زنان ولگرد بیداد می کرد. یکی از برنامه های تعطیل نشدنی قطب زاده و حبیبی که بعد من هم به آن اضافه شدم، رفتشن به سینما و دیدن فیلمهای سکسی بود. اوائل من بدم می آمد . اما بزودی من هم به تماشای آنها معتاد شدم و اگر یک روز در فاصله ساعت ۳ تا ۴ بعد از ظهر به سینماهای دور و بر پیگال نمی رفتیم، همگی عصبانی و پکر بودیم. بعد از بیرون آمدن از سینما هم معلوم بود که قطب زاده آنچه را که آموخته بود با بئاتریس تجربه می کرد و من با پاتریسیا ۰ حبیبی چون با یک دختر ایرانی دوست بود، نه او را به ما معرفی می کرد و نه بعد از سینما بلافاصله با ما به دفتر می آمد. در چنین اوضاع و احوالی که گمان می کنم به من بیشتر از همه خوش می گذشت ، یک روز قطب زاده اطلاع داد که بزودی و پس از تاخیری که پیش آمده ، عازم لندن میشویم تا از آنجا به لیبی پرواز کنیم .
صفحه ۴۰
فرودگاه هیترو لندن
یک روز صبح . باتفاق صادق قطب زاده، عازم لندن شدیم. همانجها درفرودگاه هیترو لندن ، سه ساعت در انتظار ماندیم و بعد با یک هواپیمای لیبیایی بسوی طرابلس حرکت کردیم . نکته ای که برای من خیلی جالب بود این بود که پس از چند لحظه پرواز، میهماندار هواپیما، به صادق قطب زاده حرفی زد که پس از آن قطب زاده از جا بلند شد و باتفاق میهماندار به کابین خلبان رفت .
این اولین باری بود که من بخاطر همسفرم ، قطب زاده ، در صندلی جلوی هواپیما نشسته بودم و از پذیرایی بسیار استثنایی و قابل توجهی بهره می بردم . وقتی که قطب زاده برگشت . بیشتر از همیشه شاد و شنگول بود. وقتی هم که در طرابلس به زمین نشستیم، از رفتن به قسمت گمرک و کنترل گذرنامه خبری نبود، به محض ورود چشممان به یک مرسدس بنز سیاهرنگ که درست مقابل پلکان هواپیما پارک شده بود افتاد و با همین اتومبیل بود که باتفاق قطب زاده و چند نفر نظامی لیبیایی و دو نفر شخصی که با ما سوار همان اتومبیل شدند از فرودگاه بسوی نقطه نامعلومی حرکت
صفحه ۴۱
کردیم، پشت سر ما سه جیپ نظامی و یک آمبولانس حرکت می کرد، رفتار لیبیایی ها با قطب زاده در حد استقبال از رئیس یک مملکت خارجی بود. البته اینها را با توجه به آنچه که بعدها فراگرفتم می گویم وگرنه آنروز ما تنها عاملی که مرا بخود مشغول می داشت و استثنایی بودن همه این بازیها بود و دیگر حد و اندازه و میزان مقایسه آنرا نمی دانستم . لیبی از همان نگاه اول ، چندان به دل من ننشست. من توقع داشتم لیبی را یک کشور آباد ببینم اما بنظرمن آنچه که در آن موقع می دیدم ، شهر کوچکی بود که تازه داشت از صورت ده خارج می شد و این با آنچه از این کشور به من در دمشق و پاریس گفته بودند تفاوت داشت . ما وارد یک هتل آمریکایی شدیم ،هتلی که بیرون و درون آن تفاوت چشمگیری داشت . بیرون از این هتل همه چیز حالت دهاتی و روستایی داشت و داخل هتل شکوه و جلالی که در هتلهای پاریس هم با پاتریسیا و قطب زاده دیده بودم ، همان چند دقیقه ای که پایین منتظر بودیم تا شماره اتاقهایمان مشخص شود، آنقدر امریکایی دیدم که گمان می کنم حتی در اصفهان که پایگاه امریکاییها بود، آنقدر امریکایی ندیده بودم. یک لحظه فکر کردم ، چرا همه دروغ می گویند؟ آخوندها، روی منبر از فسق و فجور می نالند ، اما خودشان در میهمانی باغ حاج تراب در چه ای که می افتند ، خلخالیش رقاص می شود و صانعی اش فلوت زن و بقیه شان عرق خورهای قهار ؟ و قذافی هم که صبح تا شب فریاد وا استعمار سر گرفته کشورش لبریز از یانکی است. طبق معمول دامنه تخیلات زیاد به درازا نکشید و قطب زاده با جمله بزن بریم، به دنیای این سئوالات بی جواب خاتمه داد . اتاقهای من قطب زاده کنار هم بود. البته اتاق او خیل مجلل تر بود ، دو قسمت داشت که در یکی می خوابید و در دیگری می توانست پذیرایی کند. اتاق من شیک
صفحه ۴۲
عکس عبدالسلام جلود مرد شماره ۲ لیبی در کنار خمینی
بود، اما آن قسمت دوم را نداشت. بلافاصله پس از این که چمدانهایمان را باز کردیم، قطب زاده گفت که برای دیدن سرگرد عبد السلام جلود ، مرد شماره ۲ لیبی می رود و بمن گفت چون عربی می دانی خیالم از بابت تو راحت است ، می توانی هر وقت خواستی به رستوران هتل بروی اما زیاد با کسی در تماس نباش ، ژنرال قذافی از کسانی که زیاد سر و صدا کنند خوشش نمی آید. تا می توانی بخور و بخواب ، فردا هم زودتر از ساعت ۱۱ صبح حاضر نشو ، چون امکان دارد که من شب دیر بیایم و بخواهم بخوابم. قطب زاده ، باز مقداری نصیحت کرد که اینجا مثل پاریس و حتی سوریه نیست و باید خیلی مواظب باشی .
عکس عبدالسلام جلود مرد شماره ۲ لیبی در کنار هاشمی و رفیق دوست
راستش را بخواهید، پایتخت ژنرال قذافی آنچنان توی ذوقم زده بود که خودم هم جز خوابیدن ، برنامه دیگری نداشتم. وقتی قطب زاده رفت و من روی تخت خواب ولو شدم. تازه بیاد پاتریسیا افتادم ، آخر۱۵ شب بود که هر شب با او بودم . فردا صبح ساعت ۶ از خواب بیدار شدم، اما توصیه قطب زاده که امکان دارد شب دیر بیاید بخاطرم رسید و بجای این که سراغ او بروم، به سالن غذا خوری رفتم تا به تنهایی اولین صبحانه ام را در لیبی نوش جان کنم . سالن غداخوری از آمریکایی ها موج می زد ، پشت میزی نشستم و دستور صبحانه مفصلى دادم . صبحانه ای که اگر پولش را قرار بود حتی در آن موقع خودم بدهم، از گلویم پایین نمی رفت ، اما در این مدت یاد گرفته بودم که وقتی قرار نیست پولی بپردازی هر قدر بیشتر « لرد بازی » در آوری نزد میزبانانت مهمتر جلوه خواهی کرد، این را قطب زاده یادم داده بود . مشغول صرف صبحانه بودم که بلندگوی هتل ، اول به عربی و بعد به انگلیسی که چیزی از آن نفهمیدم ، نام مرا صدا زد . صبحانه را نیمه کاره گذاشتم و بطرف قسمت
صفحه ۴۳
اطلاعات و رزرواسیون هتل رفتم و با کمال تعجب قطب زاده و دو نفر افسر لیبیایی را منتظر خود دیدم. قطب زاده گفت که چند لحظه پیش به اتاقم تلفن زده و چون جواب نداده ام نگران شده است . گفتم که از فرصت استفاده کرده و چون زود بیدارشده بودم خیال کردم تا شما بیدار شوید صبحانه ای بزنم . قطب زاده خندید و گفت : پس همه با هم می خوریم ، و به این ترتیب باتفاق تازه واردها به سر میز صبحانه بازگشتیم و آنها هم دستور صبحانه دادند. قطب زاده ، پس از مبالغی شوخی و بذله گویی که از مشخصات همیشگیش بود، در حالی که یکهزار دلار آمریکایی بمن می داد، گفت که مجبور است برای یک هفته به دمشق برود و بعد دوباره به لیبی برگردد . گفتم: من هم با شما می آیم؟ گفت نه اینجا با تو کاردارند و کار مهمی هم دارند که باید باشی و انجام دهی و خوب هم انجام دهی ، گفتم : مبارک است ! چه کاری است که از دست من بر می آید؟ قطب زاده گفت : من هم بدرستی نمی دانم ،این دو افسر تورا به اداره امنیت می برند و در آنجا در جریان قرار می گیری . فکر می کنم مسئله یک بازجویی در میان باشد. با عجله گفتم : از من ؟ خندید و گقت : نه ! تو باید از یک ایرانی دستگیر شده بازجویی کنی آقای قاضی القضات! و بعد غش غش خنده را سرداد و بعد اضافه کرد : در واقع حالت مترجم را داری اما چون چریک بزن بهادری هم هستی ، حتماً بازجویی بهتر از آب در خواهد آمد. پرسیدم: پس کجا اقامت خواهم کرد؟ همین جا یا جای دیگری ؟ قطب زاده با افسران لیبیایی صحبت کرد و بعد به من گفت : همین جا ! تا من برگردم و بعد به پاریس برویم تو در همین هتل خوشگل اقامت می کنی . درست مثل یک کارمند هستی . صبحها دنبالت می آیند، تورا به اداره می برند و بعد از اداره هم به منزل به این خوشگلی بر می گردی !
صفحه ۴۴
گفتم برای من فرقی نمیکند !
قطب زاده خندید که نکند دلت برای پاتریسیا تنگ شده است؟ که منهم به خنده افتادم . ساعتی بعد ، وقتی قطب زاده بطرف اتاقش براه افتاد، من و دو افسر لیبیایی نیز با یک جیپ نظامی آمریکایی عازم اداره امنیت شدیم.
در اداره امنیت با دو دانشجوی ایرانی که اسم یکی چایچی و دیگری احمدی بود آشنا شدم. آنروز تا پاسی از شب گذشته، چایچی و احمدی مشغول آموزش دادن به من بودند تا بیشتر در جریان کارهایی که قرار بود انجام دهم قرار گیرم. قرار و مدارهایی بود که باید بخاطر می سپردم و هنگام بازجویی رعایت می کردم. چه موقع باید خشونت نشان دهم، چه موقع دوستانه عمل کنم . تا کجا پیش بروم و هر جا لنگ ماندم چگونه بازجویی را متوقف کنم و یا علامتهایمان برای اجرای این موارد چه ها باشد .
اتاق بازجوبی که هنوز کسی در آن نبود، دو قسمت داشت که در حقیقت یک قسمت آن پنهانی بود و جز ما و کارمندان اداره امنیت ، کسی آنرا نمی دید. اتاق اصلی بازجویی یک اتاق معمولی بود با یک میز چوبی معمولی و چهارتا صندلى . وقتی در این اتاق بودیم، اتاق معمولى بنظر می آمد، اما وقتی به آن اتاق مخفی می رفتیم از دو طرف می شد درون اتاق اصلی بازجویی را دید. به عبارت دیگر وقتی که من مشغول بازجویی بودم، نه من و نه کسی که تحت بازجویی بود نمی توانستيم بفهميم از آن اتاق مخفی دارند ما را نگاه می کنند. دو طرف اتاق از کف تا سقف آیینه یکپارچه بود، اما هنگامی که به اتاق مخفی می رفتیم این آیینه ها مثل شیشه رنگی بود که براحتی اتاق بازجویی را می شد نگاه کرد . دستگاههای ضبط صوت و فیلمبرداری و عکسبرداری هم در این اتاق مخفی تعبیه شده بود .قرارمان این بود که چایچی و احمدی سوالات را به من می دادند و من می رفتم از کسی که برای بازجویی می آمد .
صفحه ۴۵
سوال می کردم، اگر جواب می داد که هیچ ، اگر جواب نمی داد با شیوه هایی که در اردوگاه دمشق یاد گرفته بودم باید او را مجبور به اعتراف می کردم. وقتی اعتراف می کرد ،باید به او استراحت می دادم و بر می گشتم پیش چایچی و احمدی تا جواب را ارزشیابی کنیم و سوال بعدی را مطرح سازیم . در تمام مدتی که من مشغول بازجویی بودم، آنها مرا و سوژه را می دیدند، حرفهایمان را گوش می کردند و ضبط می کردند و از صحنه هایی هم که لازم بود فیلم و یا عکس می گرفتند. البته دو افسر لیبیایی نیز قرار بود، کنار دست آنها باشند. بعد از توضیحات کافی و بیش از ده بار تکرارآنها که چیزی از یادمان نرود و همه چیز هماهنگ باشد، به من گفتند که در این هفته ما از دو نفر بازجویی می کنیم و روزهای آخر، آن دو نفر را با هم روبرو می سازیم. این دو نفر که قرار بود از آنها بازجویی شود . دو همافر نیروی هوایی بودند که برای دیدن دوره آموزشی به آمریکا رفته بودند و در لانگ آیلند در حومه نیویورک در یک پایگاه نظامی زندگی می کردند ، توسط چریکهای لیبیایی از خیابانهای نیویورک ربوده شده بودند و پس از آن که آنها را بیهوش کرده بودند، از نیویورک به طرابلس آورده بودند. اگر اطلاعاتی که چایچی می داد درست بود ، ظاهراً این دو نفر همافر را در داخل دو صندوق چوبی از نیویورک به طرابلس آورده بودند ۰ همه چیز برای من جالب بود و بی شبهه از فردا که بازجویی شروع می شد ، باز هم جالبتر می شد، و من یک لحظه اندیشیدم از مغازه قصابی قهدریجان تا اتاق مدرن بازجویی لیبی ، راه چندان درازی هم نیست ، وقتی کارها و تمرینات تمام شد ، یک دست لباس افسری ارتش لیبی هم برایم آوردند و اجازه دادند که هر روز پس از ورود به اداره امنیت و مخابرات آنرا به تن کنم. هشدار دادند که خارج از محیط اداره حق ندارم از لباس
صفحه ۴۶
ارتش قذافی استفاده کنم. به این ترتیب آنروز خسته کننده به پایان آمد و هنوز ساعت ۹ شب نشده بود که باز در کنار دو افسر لیبیایی که صبح توسط قطب زاده با آنها آشنا شده بودم، درون یک جیپ آمریکایی به هتل باز گشتم. باز هتل پر بود از آمریکایی ها که گفته می شد با در آمدهای عالی در لیبی مشغول فعالیت بودند . موقع خداحافظی از یکی از افسران پرسیدم: من شهر شما را بلد نیستم و عادت هم ندارم که شبها زود بخوابم، اگر خواستم بروم در شهر و کمی گردش کنم، چکار باید بکنم ؟ در ضمن پول لیبیایی هم ندارم و نمی دانم که می توانم دلار امریکایی در اینجا خرج کنم یا نه ؟ افسری که طرف صحبت با من بود ، گفت : البته می توانید در شهر گردش کنید ، کارتی از هتل بگیرید که اگر خیلی دور شدید آنرا به راننده تاکسی نشان بدهید تا شما را به هتل برساند، اما من سعی می کنم فردا ترتیبی بدهم که یک اتومبیل با راننده در اختیار شما باشد ۰ در مورد دلار هم خوب شد گفتید . اینجا مبادله دلار کار صحیحی نیست و اگر در دست کسی جز بانک و توریست ها دیده شود . ایجاد اشکال می کشد ، بنا بر این سعی کنید پولتان را در بانک یا توسط هتل تبدیل کنید ! افسر لیبیایی، در حالی که بگرمی دستم را می فشرد، اضافه کرد: دوست من ! اگر از من می شنوید، امشب را هم در هتل بمانید و بیرون نروید تا فردا شب . بعد هم هر دو خداحافظی کردند و رفتند . راستش را بخواهید، زیاد هم برایم مهم نبود که بیرون بروم یا نه ؟ بشدت از لیبی بدم آمده بود . تنها همان اتاق بازجویی بود که در من ایجاد هیجان می کرد . وقتی به اتاقم رفتم و احساس کردم، خیلی تنها هستم. هیچوقت آنقدر تنها نبودم. این شاید ، واقعاً اولین شبی بود که در همه عمرم، احساس تنهایی می کردم.
صفحه ۴۷
این دلتنگی مهم زیاد بطول نینجامید و دقایقی بعد وقتی برای خوردن شام به رستوران هتل آمدم و عده زیادی دختر خوش برو روی خارجی را دیدم، این غصه هم فراموش شد. دختران شلوغ و پر سر و صدایی بودند. ظاهراً میهمانداران یک خط هوایی انگلیسی بودند که آن شب را در طرابلس بسر می بردند. سعی کردم بنحوی با آنها آشنا شوم، اما نه زبان می دانستم و نه ظاهراً توجه آنها را جلب کرده بودم . ساعت ۱۱ به اتاقم برگشتم و فکر کردم خواب بهترین کاری است که می توانم انجام دهم. باز هم دلم برای پاتریسیا تنگ شده بود.
فردا ساعت ۹ صبح در اداره امنیت و مخابرات بودم . چايچی و احمدی هم بودند . هر سه لباس افسران ارتش لیبی را بر تن داشتیم و در اتاق مخفی در انتظار قربانی خود بودیم ۰ خیلی راحت می شد حدس زد که چایچی و احمدی از من کار کشته تر بودند. ساعت ۱۰ صبح از پشت آینه ها شاهد ورود یک پسر جوان به اتاق بازجویی بودیم. لحظه ای بعد دو افسر لیبیایی وارد اتاق شدند ۔ من تا آن موقع آنها را ندیده بودم ولی معلوم بود که با چایچی و احمدی آشنا هستند، نام یکی شان عبد السلام و نام آن یکی عبدالعامر بود . از دیدن من اظهار خوشحال کردند و همین که دانستند عربی هم می دانم ، بیش از پیش خوشحال شدند. تصمیم گرفته شد که بی درنگ بازجویی را آغاز کنیم. من و عبدالعامر ، هر دو آرام و خونسرد وارد اتاق بازجویی شدیم. قربانی جوان که یک لباس کار نظامی بتن داشت از جا بلند شد و سلام کرد. عبدالعامر جوابش را نداد، اما من به فارسی سلام علیک کردم. پسرک جوأن با شنیدن صدای من، در حالیکه دچار تعجب شده بود، گفت ؛
– شما ایرانی هستید؟
– بودم!
عبدالعامر، خندید چرا؟ نمی دانم ، ظاهراً او فارسی نمی دانست اما منهم با لهجه اصفهانی جز آنچه کردم کار
صفحه ۴۸
دیگری از دستم ساخته نبود. عبدالعامر گفت کار را شروع کنم. من هم آرام و همچنان خونسرد و بی تفاوت روی صندلی نشستم و خطاب به قربانی جوان گفتم : چه قیافه مهربان و خوبی داری، اینها را در دمشق یاد گرفته بودم و دیروز هم به اندازه کافی تمرین کرده بودیم و بعد بسرعت ادامه دادم : بهر حال با اتهامات سنگینی که بشما نسبت داده اند، بهتر است همه حقایق را بگویید. بجز حقیقت نگویید و جان خود نان را از این مخمصه نجات دهید! من در اینجا ، هیچکاره ام، اما چون شنیدم که شما ایرانی هستید، آمدم که اگر بتوانم کمکی بکنم، یادتان باشد، اتهام های شما سنگین است . دزدی اسلحه، قتل و از همه مهمتر جاسوسی ! … هنوز حرفم را تمام نکرده بودم که صدای هق هق گریه اش بلند شد و لحظه ای بعد از روی صندلی بزمین افتاد و همانطور که اشک می ریخت ، پاهایم را گرفت و گفت : آقا، بخدا دروغ می گویند. اینها همه دروغ است . اصلا من کجا هستم. سه روز است از هرکس می پرسیم جواب مرا نمی دهد. اینها عرب هستند. شما بگویید من کجا هستم ؟ با لگد او را که روی پاهایم افتاده بود، پرت کردم و گفتم : ببین ! با این ادا و اطفارها، کار را خراب تر می کنی ۰ چطور نمی دانی کجا هستی ؟ ترا در حال جاسوسی در این کشور گرفته اند ، تو مـړتکب قتل شده ای ، دزدی کرده ای ، حالا می گویی از هیچ چیز خبر نداری ؟ در حالی که بشدت عرق می ریخت و آهنگ گریه هایش اوج می گرفت ، دوباره خودش را روی پاهایم انداخت و گقت : آقا بخدا، به پیر ، به پیغمبر من از آنچه که شما می گویید بی خبرم… من آخرین چیزی که یادم هست
صفحه ۴۹
محله برادوی در نیویورک
اینست که باتفاق طاهری و جمشید به برادوی رفته بودیم . مشروب زیادی هم خوردیم. نمیدانم ، شاید با سه تا دختر آمریکایی هم حرف زدیم . . . همین و همین . عبدالعامر ، در ابن موقع از اتاق بازجویی خارج شد و من هم بلافاصله تغییر رفتار دادم ، با مهربانی از روی پاهایم بلندش کردم و با مهربانی گفتم ببین عزیزم ! اینجا دمشق است . پایتخت سوریه تا این بابا نیست بگذار برایت بگویم که اگر همکاری نکنی برایت خواب اعدام دیده اند. من مجبورم جلو آنها با تو خشن باشم ولی این را فقط خودت بدان و از یاد ببر . من از مأموران ساواک هستم و این را هم می دائم که تو همافر هستی و در امریکا بوده ای ، اما این که چطوری تو به اینجا آمده ای را نمی دائم ، باید خیلی ، هنوز حرف تمام نشده بود که عبدالعامر در را باز کرد و به عربی گفت بیرون بروم، به همافر جوان چشمکی زدم و خارج شدم ! وقتی به اتاق مخفی برگشتم، عبدالسلام و عبدالعامر مرا در آغوش گرفتند و از مهارت و طرز کارم ابراز رضایت کردند . چایچی و احمدی هم خوشحال بودند، حالا در حالی که مشغول نوشیدن قهوه تلخ عربی بودیم، کوچکترین حرکات همافر جوان را هم تحت نظر داشتیم. مات و مبهوت ولی نگران و لرزان بود و گهگاهی با مشت محکم به شقیقه اش می کوبید. پس از تمام شدن قهوه گفتم برویم و شروع کنیم. عبد السلام گفت : نه! باید بگذاریم خوب زجر بکشد . راستی تو این قسمت ساواک را شاهکار زدی ، به عقل هیچکس نمی رسید. گفتم نمی دانم همین طوری بیادم آمد و گفتم . عبدالسلام گفت حالا بلند شو بسراغ دومی بـرويم. با این حالا حالاها باید فکر کند . چایچی و عبدالعامر در اتاق مخفی ماندند و من و احمدی و عبد السلام براه افتادیم.
صفحه ۵۰
پس از طی مسافتی نزدیک به ۳۰متر ، وارد اتاق مشابهی شدیم که درست کپی اتاق اولی بود . احمدی بی درنگ پشت دستگاه ضبط صدا رفت و عبدالسلام بمن گفت ؛ هر وقت من سيلى به گوشه سوژه زدم ، تو وارد اتاق شو! و بدنبال این توصیه بلافاصله به اتاق بازجوبی رفت . قربانی جدید بر خلاف اولی تنومند و رشید بود . من و احمدی مشغول تماشا شدیم. عبدالسلام که تا لحظه ای پیش قیافه یک افسر معمولی را داشت ، ناگهان تبدیل به یک میرغضب تمام عیار شد. به محض ورود با صدای بلند و با عصبانیت به عربی شروع به فحش دادن کرد . پسرک یا نمی فهمید یا خونسردتر از آن بود که عکس العملی نشان دهد. عبدالسلام فقط سعی می کرد او را عصبانی کند و #همافر جوان و ورزشکار ، آرام و خونسرد، همه بد و بیراه ها را تحمل می کرد . شاید پنج دقیقه طول کشید تا بالاخره همافر جوان بصدا در آمد و با صدای بلند به فارسی و گهگاهی هم به
انگلیسی می گفت :
چی میگی ؟ من که از بلغور کردنهای تو سر در نمیآورم
- بازدید: ۱۸۵۵۶